دیروز تا نهایت خورشید سم زدم
در گوشه های شهر پر از دود دم زدم
مبهوت گشتم از ادب مردم شهر
خوب و بد نگاه پلیدم بهم زدم
دست کسی برای مدت باز مانده بود
من پشت پا به هستی ی لطف و کرم زدم
طفلی گرسنه با دل پر گفت ای خدا
حماسه ی وجود تو را من رقم زدم
شهر شلوغ بی کسی و پرسه های من
در گوشه ای نشسته ، همه بر عدم زدم
آنقدر با خیال کثیفم شدم عجین
تا شعر نو سرودم و با خود قدم زدم
ZibaMatn.IR