حوالی دلتنگیهایم دست و پا زدنِ کسی را می بینم که صورتش از ترس دگرگون شده و قابل شناسایی نیست.
نزدیکش که میشوم انگار نیرو می گیرد و خودش را آرام می کند و در کمال خونسردی، خویش را نجات میدهد..
در کُنجِ بی کسی هایم انگار تنها نیستم، همیشه کسی هست که او هم تنهاست و با هم به خویش پناه می بریم...
گمان می کردم که تعریفِ تنهایی را می شناسم اما این نیز به مانند دیگر داشته هایم، خیال بود...
همیشه وقتی به گوشه ای پناه میبری انگار که خود را به مهمانی با حضور چندین نفر دعوت میکنی، نمیدانم شاید این باور من باشد و دیگران در تنهایی واقعا تنها میشوند اما در بیرون تنهاتریم تا در درون..!
در بیداری با خویش غریبه و به وقتِ بسته شدنِ چشم، آشنا با خویش...
ZibaMatn.IR