« بی وفا»
نمی خواهم گلستان و شکوه چشمه سارت را
برو هر جا که می خواهی، ببر با خود بهارت را
دلم خون شد ز دست تو، ز جام می پرست تو
از این بُستان ببر با خود، درختان انارت را
نه میل آهویی دارم، نه در بندت گرفتارم
ببر همراه چشمانت، سیه چشم شکارت را
زدی با بی قراری ها، قرار عاشقی برهم
ببر از کوچه ی قلبم ، نگاه بیقرارت را
چه شب ها دلبری کردی، چه رؤیاها ی زیبایی
ز صحرای خیال من ، گریزان کن سوارت را
به سینه کوه پر دردم ، طناب آماده آوردم
خجالت می کشی از من، بیاور چوب دارت را
✍️ محمدی البرزی «بداهه»
یک شنبه 10 مرداد 400
ZibaMatn.IR