چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوری
تو را در خواب می بینم میان عطر گندم زار
که می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوری
تو را در خواب می بینم شمالی می شود حالم
شمال شعرهای من ! عجب احساس مغروری
ببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتی
چه ردی مانده از پایت چه زخم تلخ و ناسوری
صدایم کن صدایم کن حریری می شوم با تو
صدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوری
شاعر بتول مبشری
ZibaMatn.IR