دیگر توان تحمل کردن آجر های تیمارستان را نداشتم. چقدر پر هیاهو بود...
اتاقِ تاریک ، صدای جیغِ گوشخراش و آجر هایی که دیگر صبرشان به اتمام رسیده بود :)
شاید از شدت تمام ناله هایم مانند بغضی میخواستند فرو بریزند...
انگاری مثل همه ی آدم های دور و برم آن ها هم از من دوری میکردند ...
حوصله خودم را هم نداشتم
کاش میرفتم پیش خدا....
من تکه های بدنم را نمیخواهم! آن ها هم مرا نمیخواهند...چقدر خالصانه-!
نویسنده : زهرا رحیمی
کپی بدون هشتک نویسنده حرام!!
ZibaMatn.IR