100 متن کوتاه ادبی ۱۴۰۴ جدید 2025
متن های کوتاه درباره ادبی
100 متن کوتاه ادبی ۱۴۰۴ جدید 2025
کپشن ادبی برای اینستاگرام و بیو واتساپ
یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشتمت غم
من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی

همه ما گمشده ایم آری گمشده هایی که سالها در سرزمین زمان در میان آلاله های باستانی به دنبال خود هستیم.براستی ما کیستیم؟؟
عطیه چک نژادیان

من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم
از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم
عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شاد
من ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم

هیچوقت اجازه نده که کینه با بدست گرفتن قدرت معاهده صلح تاریخ را به چالش بکشد
همه چیز را به مهربانی واگذار کن آری مهربانی بهترین سفیر صلح جهان است
نویسنده عطیه چک نژادیان

دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که میسوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد
چنین آشفته بازاری

تو را می جویم فراتر از انتظار
فراتر از خودِ خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم
که نمی دانم
کدامیک از ما غایب است ...

یارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه به جز تست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش
من آن توام مرا به من باز مده

ذهن من
متشنج ترین جای جهان است
خاطراتت هر روز کودتا می کنند
آریا ابراهیمی

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست…
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست…

تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری،
سکوت کنی،
یا فقط همدردی کنی!
بنا کننده ی شادیهای من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که میچکیم در تن کویر و تمام میشویم.

دل به دلبر دادم و ، دلدٖار ، دل را ندید
دل به دلبر دل سپرد ،دلدار ،پا از دل کشید
دل به دنبال دلش ، دل دل کنان ، دلخونِ دل
دل شکست و
تیره روزی شد نصیب دل ،دلا

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان،
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده ،
تنها به شمعی
قانع اند واندکی سکوت...

موی سپید حرمتی ندارد
ذات سپید را دریابید که
گرانبهاست و نایاب
بابک حادثه

دانش اگر منتشر شود سعادت می آورد
عقیده اگر منتشر نشود اینگونه است
بابک حادثه

در جهان مادی فقط دنبال معنویت هستیم
پیشرفت بیجا خطرش از پسرفت بیشتر
است
بابک حادثه

ریاضیات یک دروغ پوشالی ست
یک تن ز پیشم رفته اما این جهان خالی ست
بابک حادثه

«از خودم برایت بگویم؟ از خانه، از خیابان، شهر، صدای پایِ ما، از شب؟ از کجا برایت بگویم؟ جایی که تو نیستی، گفتن دارد؟!»
- عباس معروفی

قشنگ ترین لبخند
عمیق ترین رازها رو مخفی میکنه
قشنگ ترین چشمها
بیشترین اشک رو ریختن
ومهربون ترین قلب ها
بیشترین دردو حس کردن

غمگین ترین لحظه
زمانی است که
کسی رو نداری
شادی تو باهاش تقسیم کنی...
آریاابراهیمی

کنار دریا
عاشق باشی،
عاشق تر می شوی...
و اگر دیوانه
دیوانه تر
این خاصیت دریاست؛
به همه چیز
وسعتی از جنون می بخشد...
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی برند...
رسول یونان

دلتنگ که شدی
برای دو نفر چای بریز
سهم خودت را بنوش
و بگذار سهم من
به رسم و عادت همیشگی اش
از دهن بیفتد

هیچ نمی دانم عشق های دیگر چه سان اند؟
من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زنده ام.
عاشق تو بودن ذات من است.

صورتم را به شانهاش گذاشتم و گفتم: دوست دارم ماه من و تو همیشه پشت ابر بمان و هیچکس از عشق ما باخبر نشود.
آدمها حسودند
زمان بخیل است
و دنیا عاشقکش است.

من به پایان دنیا اهمیت نمیدهم
چون دنیای من
بارها تمام شده
و صبح روز بعد
دوباره از نو
آغاز شده است.

دیوانه بمانید اما مانند عاقلان رفتار کنید، خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بدون جلب توجه متفاوت باشید، جایی که همه مثل هم می اندیشند اصلا کسی فکر نمی کند.

اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم !
نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد !؟

ما مانند پروانه هایی هستیم
که برای یک روز پر و بال می زنند
و فکر می کنند که آن برای همیشه است.

هر روز به شیوهای و لطفی دگری
چندانکه نگه میکنمت،
خوبتری
گفتم که به قاضی بَرَمَت،
تا دل خویش،
بستانم و ترسم،
دل قاضی ببری

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم

شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته
می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تب دار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻼﻡ ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻣﯽ ﺳﺖ !
ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍﺯﯼ ﺳﺖ،
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍﻡ ﺩﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ!
ﻭ ﻣَﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮﺩ ﺩﻟﻢ؟
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻭﺁﯾﯿﻨﻪ ﻭ ﻫﻮﺍ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻌﺘﺎﺩﻧﺪ

هزار بار هم که از این شانه به آن شانه بغلتی،
این شب صبح نمی شود........
وقتی دلتنگ باشی........

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...

تو از ایّوب می گویی که
صبرش آن چنان بودَست
پُر از بیتابیَم امّا
تو از من تاب می خواهی
کنارت هستم و عاشق،
نفسهایم همه اُمّید
مرا رفته، مرا مُرده،
مرا در قاب می خواهی؟

به تو گفتم:گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو
من درختی پر شکوفه شوم
و برف آب شد
شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
