مرا دیگر نمیخواهد دلم فهمیده این غم را
تحمل میکندقلبم ؛ که باور کرده ماتم را
ز سرمای نگاه او تنم چون بید میلرذد
غرور و شوکتم اما به تنهائیم می ارزد
چه شبها منتظر تا صبح نگاهم خیره بر در بود
نمی امد ؛ سحر میشد ؛ دلم دریای احمربود
نه دیگر...چشم امیدم به دنیای دروغش نیست
چگونه یک زن مغرور تواند با حقارت زیست؟
و میگیرم شبی اخر ؛, ز «باور» انتقامم را
بسازم خویش را از نو ؛ بسازم فکر خامم را
ZibaMatn.IR