شام تباهی
در کلبهٔ بی رونق ما نیست صفایی
جز غصّه نمانده ست به دل شور و نوایی
از عشق نشد قسمت من جز غم و حسرت
دنیا نکند با دل پژمرده وفایی
در بازی تردید و یقین عمر گران رفت
مویم به سپیدی زد و رویم به سیاهی
از بخت بدم گشت گدا معتبر آخر
شد مُدّعی مَسند والای خدایی
یک زندگی پوچ و پُر از دغدغه و ترس
زندانی خویشیم و به دنبال رهایی
محصول هوس رانی و عشقیم و به اجبار
آییم در این پهنهٔ مرموز چرایی
رنگ رُخ تو فاش کُنَد سِرِّ درونت
صبحانه خبر می دهد از شام تباهی
راهی که به اشک و غم و شیون شود آغاز
از عقل به دور است بَرَد راه به جایی
با سر به جهان آمدم و هستی نامرد
نه روی خوشی داد نشانم و نه پایی
معلوم نشد فایدهٔ عقل و خِرَد چیست
وقتی که به اجبار شوی ، راهنمایی
بستم در دیزی نشود گربه هوایی
غافل که نمانده به هوا هیچ حیایی
آنان که به ما وعده نمودند به شادی
مُردند و محقّق نشد این قول کذایی
سروده : بابک حادثه
ZibaMatn.IR