زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

سیگارم داشت تموم می شد.
یه نخ نیمه سوخته رو لبم بود، یه نخ دست نخورده هم تو جیبم.
دراز کشید کنارم، هر دوتامون زل زده بودیم به آسمون؛ ولی زیر چشمی حواسش بهم بود.
گفتم:
-محض رضای خدا یه نگاه هم به ما بنداز، جانا!
بی اعتنا گفت:
-چرا بارون نمی اد؟
اخم کردم و گفتم:
-هوا به این خوبی حیف نیست با بارون خراب بشه؟ همون طور که زل زده بود به آسمون گفت:
-حالا چرا اخم می کنی؟
چشم هام گرد شد و پرسیدم:
-تو از کجا می دونی؟
یه آه کوچک کشید و جواب داد:
-دل از دل تو با خبر است، دلبر من!
بعدش هم خندید، ضعف رفت دلم واسه خنده هاش.
همیشه وقتی کنارم دراز می کشید، شروع می کرد به پرسیدن سوال های جور و واجور، یادمه اون شب پرسید:
-چی می شه که آدم ها می میرن؟
یه کم فکر کردم و گفتم:
-مهم نیست بدونیم چه می شه که آدم ها می میرن، مهم اینه بفهمیم چطور می شه که آدم ها از یه جایی به بعد دیگه زندگی نمی کنن.
با نوک انگشت اشاره روی چونه ش رو خاروند و گفت:
-مگه می شه زنده بود و زندگی نکرد؟
بی تفاوت به این که پاکت سیگارم خالی شده، دومی رو آتیش زدم و گفتم:
-اگه دین و دنیات، بشه دنیا و دنیات خلاصه بشه به چشم هاش و دست بر قضا هم اون خدا نشناس چشم هاش رو ازت بگیره، دیگه زندگی نمی کنی، فقط زنده می مونه شاید!
صورتش رو چرخوند سمت من و نگاهم کرد.
بعدش...
مردم انگار از دیدن چشم هاش...
ZibaMatn.IR

علیرضا سکاکی ارسال شده توسط
علیرضا سکاکی


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×