پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روی چهارپایه ی کهنه و قدیمی مغازه نشسته بودم و دستم را از آرنج به یکی از طبقات کنارم تکیه گاه قرار داده بودم که متوجه ش شدم.یک ماشینِ تک سرنشین سمند یشمی بود. درست روبه روی شیشه ی ویترین مغازه پارک کرد.چرا؟ خدا بهتر می داند!زنی که حلقه های درشت موهای خرمایی اش حسابی چشم ها را به سمتش می چرخاند، تلفنش را از توی کیفش برداشت و شروع به نوشتن کرد. از چه؟ خدا بهتر می داند!چیزی که من می دیدم، دست های لرزان و پریشان حالی بود که داشت. چشمانش...
عاشق سیب سرخ بود.یادمه اولین باری که رفتم جلو خونشون، یه کیسه ی کاغذی دستم گرفتم پر از سیب های سرخی که از مش رحمان خریده بودم. مش رحمان میوه فروش چهارتا خیابون اون طرف تر از خونشون بود. یه پیرمرد دوست داشتنی که همش روزنامه می خوند و همیشه ی خدا هم عینکشو تا روی دماغش جلو می کشید. یه بار ازم پرسید:-تو این همه سیب سرخ می خوای چی کار؟خندیدم گفتم:-سیب سرخ؟ راستش...بعدش هم موندم چی بگم بهش، زبونم قفل شد و گونه هام سرخ.پیرمرد بیچاره ...
آقام می گفت:-مردا هیچ وقت نباس گریه کنن.خدا اشک رو داد به زن که دل مرد رو باهاش به رحم بیاره. اشک واسه ما نبود، ما فقط ته خاطر خواهیمون تو کوچه راه رفتن و دید زدن دختر مو فر همسایه روبه رویی بود.طفل معصوم یه جور سر به زیر بود که یه بار کم مونده بود کمپلت بیاد تو بغلمون...نمی دونم نمی دید ما رو یا خودش رو می زد به ندیدن.پریشب هم وقتی از دانشگاه برمی گشت خونه، از اون طرف کوچه رفت تا دیگه عین یه هفته پیش بهمون تنه نزنه.می فهمید خاطرش...
سیگارم داشت تموم می شد.یه نخ نیمه سوخته رو لبم بود، یه نخ دست نخورده هم تو جیبم.دراز کشید کنارم، هر دوتامون زل زده بودیم به آسمون؛ ولی زیر چشمی حواسش بهم بود.گفتم:-محض رضای خدا یه نگاه هم به ما بنداز، جانا!بی اعتنا گفت:-چرا بارون نمی اد؟ اخم کردم و گفتم:-هوا به این خوبی حیف نیست با بارون خراب بشه؟ همون طور که زل زده بود به آسمون گفت:-حالا چرا اخم می کنی؟چشم هام گرد شد و پرسیدم:-تو از کجا می دونی؟یه آه کوچک کشید و جواب داد...
گفت:-باز چت شده؟بی حال جواب دادم:-امروز دکتر رو دیدم.متعجب گفت:-ناراحتی داره مگه؟ اینجا همه هر روز دکتر رو می بینن.یه آه کوتاه کشیدم و گفتم:-ناراحتیم از اینه که فردا قراره برق وصل کنن به کَلَّم!خندید گفت:-فراموشی درد نیست که، درمونه.نگاش کردم؛ اما هیچی نگفتم.خودش ادامه داد:-نالوتی، نکنه منو یادت بره ها.صورتم رو بین دست هام گرفتم و آروم گفتم:-اگه تو رو یادم بره، دوباره می بینمت، باهام حرف می زنی، یادم می آری خاطرات خوب ...