می خواهم امشب بنویسم.
قلم دلم شکسته و کاغذ چشمانم تر شده،
کلمات در تب قلبم می سوزند و ذهنم تا مغزِ استخوانم تیر می کشد.
روحم مرده است و جانم به ناچار، در تنگنای خویش نفس می کشد.
اشک هایم را در خود می ریزم و سیل نگاهم، شادی را غرق می کند در انبوهِ غم.
دیگر امید هم معجزه نمی کند و معجزه کار ساز نیست.
بگذار رها شوم، از زندانی که برایم ساخته ای. تنم آزرده و روحم خسته
از پروازِخیال.
گر گرفته ام مانند ظهر مردادی، که باد نمی وزد.
شکسته بالم و پرواز یادم نیست.
رها کن مرا، رها کن مرا، رها در برهوت تنهایی خویش.🥲
ZibaMatn.IR