شدم عاشق
شدم رسوا
نمی دانم تو میدانی..
که میدانم تو هرگز با من شیدا نمی مانی؟
تو در بزمم در این جانم
در این ویرانه ی مخروبه زندانم
به نیش طعنه های خانمان سوزت
چرا گل بوته های یأس را
رندانه افشانی... به باغ آرزوهایم
نشاندم بذر رویا را
فدایت کل دنیا را
که یک روزی
صبا بارقص پرشورش
شمیمت را بیفشانی... توهم جانی و جانانی
تو نور نوبهارانی
نسیم من بیا یک دم
به آغوشم،کشم جسمت
تو راکه در زمستانم
بهار این تن وجانی...
ZibaMatn.IR