جانا که ز تو هیچ اثر از مهر و وفا نیست
در دل سنگت به جزء جور و جفا نیست
مجنونم و در کوی تو افسرده و حیران
از تو هنری غیر شکستاندن دل ها نیست
رفته ای قند از نگاهت را ندارم بخورم
شهد از آن کنج لبانت را ندارم بخورم
لحظه ها بدون تو برای من ییهوده است
رگم خشکید و خون در دل ندارم بخورم
ز دیدار تو امشب دوباره بزم به پا کردم
که از شوقم میان موج چشمانت شنا کردم
بلور گردنت عشقم ربوده عقل و هوش من
که من عمر و جوانی را بدنبالت فنا کردم
تو آن لیلای فردایی شب ما را نمی فهمی
من آن دیوانه شبگرد که فردا را نمی فهمم
شراب کهنه را لاجرعه بالا میروم یکسر
شدم عاشق غرور تلخ بیجا را نمی فهمم
ZibaMatn.IR