هر چه دورتر میشوم
بغض گلویم را بیشتر میفشرد،
پیش رویم را نگاه میکنم
چشمانم خیس میشود.
آنچنان خسته ام که پا برهنه براه افتاده ام.
شب شد
ماه را بهانه میکنم،
برمیگردمو و
برای آخرین بار
پشت سرم را
مینگرم اما
این بار
آخرین چراغ شهر را هم
خاموش کرده اند...
دیگر نه مجالی برای بازگشت هست ،
و نه مقصدی در خاطرم مانده است...
من زبان بسته از شهر تو دور میشوم
انقدر دور،
که پیش از طلوع خورشید
که به سختی چشمانت را میگشایی،
و از خواب طولانی برمیخیزی،
دیگر
نه منی هست و
نه او که تا غروب خورشید روز قبل ،
اخرین دوستت دارم را
در گوشت زمزمه کرد و
خیالت راحت ،
نه دیگر خاطری ماند
که ازرده شود.
نه جانی که به واسطه آن بهم برگردیم و
نه حنجره ای که اواهای همیشگیمان را برایمان تکرار کند،
خیالت راحت،
بلیط رفتمان هم یکطرفه ....
اینبار
خاموشم و سکوتم گویاترین صداست
و اما
نمیدانم
تو انرا از دور دستها میشنوی؟
به گمانم خواهی شنید..
تو یکبار مرا خوانده ای.
موهایم در باد تاب میخورد و من
اکنون فرسنگها از تو دورم.
آنچنان دور که نبودمان دیگر هیچ یک را نمی رنجاند.
انگار تن هایمان از نبردی ناتمام برگشته است.
نبرد دو سر باخت ...
نه تو انچه می خواستی را داشتی،
نه !
من هم نتوانستم.
زخمهایمان هرگز خوب نخواهند شد...
حالا که همه چیز میانمان تمام شده است،
اکنون که نیستی،
فرصت اعترافیست...
بگذار آخرینها را هم برایت بگویم،
تا هیچ چیز ناگفته نماند .
چقدر سخت بود تصاحب قلب تو.
منه دوست داشتنی را،
نشد هر بار
بیشتر از چند روزی
دوست داشته باشی.
دوستت دارمهایت دو صباحی ته میکشیدند ...
خاطرت هست...
قرار چای دو نفرهمان را هم گذاشته بودیم...
چقدر ساده بودم...
گمان میکردم هر چه چایت عطرش بیشتر باشد،
بهارش رسیده تر باشد ،
لب سوزتر باشد،
تو
بیشتر
دوستم خواهی داشت...
اما افسوس
من
برای تو
کافی نبودم...
من،
چقدر ساده بودم...
و تو
از سادگی چقدر گریزان...
ZibaMatn.IR