100 متن کوتاه فریدون مشیری ۱۴۰۳ جدید 2024
کپشن فریدون مشیری برای اینستاگرام و بیو واتساپ
این منم، خسته در این کلبۀ تنگ
جسم جامانده ام از روح جداست
من اگر سایۀ خویشم یا رب
روحِ آوارۀ من کیست؟ کجاست؟...
تو گفتی:« من به غیر از دیگرانم
چُنینم در وفاداری، چنانم »
تو غیر از دیگران بودی که امروز
نه میدانی، نه میپرسی نشانم!
به دریا شکوهِ بردم از شب ِ دشت،
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجی که میگفتم غم خویش،
سری میزد به سنگ و باز میگشت!
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
بی تو اما به چه حالی
من از آن کوچه گذشتم
کدام نشانه دویده است
از تو در تن من
که ذره های وجودم
تو را که می بینند
به رقص می آیند
سرود میخوانند
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی
من دلخوشم به سوختن و دوست داشتن
عاشق نگشته ای و ندانی چه عالمی است
از دست دوست سر به بیابان گذاشتن
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز می کشد فریاد
در کنار تو میگذشت ای کاش
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو
بهترین سرود زندگیست
من
تو را به خلوت خداییِ خیال خود
بهترینِ بهترینِ من خطاب می کنم
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
گاهی میان خلوت جمع یا در انزوای خویش
موسیقی نگاه تو را گوش میکنم ...
وز شوق این محال که دستم به دست توست
من جای راه رفتن پرواز میکنم ...
اینجا قحطی عاطفه است!
مترسک را دار زدند!
به جرم دوستی با پرنده...
که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای،
فروخته باشد!
راست میگفت سهراب؛
اینجا قحطی عاطفه است
.
گفته بودى که چرا محو تماشاى منى
آنچنان مات که حتى مژه بر هم نزنى
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
میان موج خبرهای تلخ وحشتناک
که میزند به روان های پاک تیغ هلاک !
به خویش میگویم
خوشا به حال کسی
که در هیاهوی این روزگار کور و کر است
در زمهریر برف
در پردههای ذهن من از عهد کودکی
سرمای سخت بهمن و
اسفند
اینگونه نقش بسته است
اهریمنی
اما همیشه در پی اسفند
هنگامه طلوع بهار است و ایمنی
شب هر چه تیرهتر شود آخر سحر شود...
من آنچه را باید احساس کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم، که آیا دوستم داری؟
قلب من و چشم تو
میگوید به من ، آری
️️️
نه کسی منتظرت است،نه کسی چشم به راه
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟!
وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه...
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است
ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬
ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬
ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬
آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت
با قلم می گویم:
ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت،
هردومان حیران بازی های دوران های زشت!
شعرهایم را نوشتی،
دست خوش!
اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟!
گفتی که:
چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬
چون ماه٬ شبی می کشم از پنجره سر!
اندوه٬ که خورشید شدی٬
تنگ غروب !
افسوس که مهتاب شدی٬
وقت سحر!
نه عقابم، نه کبوتر، اما
چون به جان آیم در غربت خاک،
بال جادویی شعر، بال رؤیایی عشق،
می رسانند به افلاک مرا.
تویی تویی به خدا ، جان و عمر و هستی من
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام