نمی داند چشمش شور بود و چشم زد یا ن اما با ورود پسر جوانی به مغازه و سر وصدا زنگوله ها متوجه شد خلوت تک نفره حالا دو نفره شده و با گذر چند ثانیه پیرمردی که عینکش را با پیراهنش پاک می کرد از پشت قفسه ها بیرون آمد و خوش آمد گفت خلوت تک نفره را اجتماع کرد !
چهره شکسته ای داشت و اگر لبخند نمیزد حتما چند سالی پیر تر به نظر می رسید .
با صدای پسر جوان که میگفت ( ملت عشق حاجی اونو بدین شنیدم کتاب پر فروشیه) فهمید که چند لحظه ای زمان را گم کرده درحالی که پیرمرد سرش را چند باری تکان داد و صحبت های پسر را تایید ناگهان به سمت او چرخید و پرسید : شما چی می خوای خانوم ؟
با شنیدن این پرسش تازه یادش آمد که به میدان جنگ آمده و این ضربه اولی است که به توپ شلیک شده و اگر به خود نجنبد تیر باران می شود .
اما مگر میشد ؟ زبانش قفل کرده بود و تارهای صوتیش ناکوک تر از همیشه بودند راستی حالا باید از کجا زبانش را می چرخاند تا بتواند بگوید ک؟ کجا نفس می گرفت ؟ کجا ...
سیر سوالات دستپاچه اش کرد و در حالی که نگاهش به میز خیره مانده بود با دستانش شروع به بازی کردن کرد .
پیرمرد که معلوم بود کمی بی حوصله هم هست آرام تر از قبل پرسید ( دخترم چیزی شده ؟ کمکی چیزی می خوای؟ )
ابروهایش در هم رفت و درحالی که تصمیم گرفت بی خیال کیف شود خواست بچرخد که پسر جوان بالحن شوخی گفت : ( حاج بابا ، خب شاید هنوز تصمیم نگرفتن چرا هلش میکنی ؟)
ادامه دارد ....
ZibaMatn.IR