زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 8 رای

نمی داند چشمش شور بود و چشم زد یا ن اما با ورود پسر جوانی به مغازه و سر وصدا زنگوله ها متوجه شد خلوت تک نفره حالا دو نفره شده و با گذر چند ثانیه پیرمردی که عینکش را با پیراهنش پاک می کرد از پشت قفسه ها بیرون آمد و خوش آمد گفت خلوت تک نفره را اجتماع کرد !
چهره شکسته ای داشت و اگر لبخند نمیزد حتما چند سالی پیر تر به نظر می رسید .
با صدای پسر جوان که میگفت ( ملت عشق حاجی اونو بدین شنیدم کتاب پر فروشیه) فهمید که چند لحظه ای زمان را گم کرده درحالی که پیرمرد سرش را چند باری تکان داد و صحبت های پسر را تایید ناگهان به سمت او چرخید و پرسید : شما چی می خوای خانوم ؟
با شنیدن این پرسش تازه یادش آمد که به میدان جنگ آمده و این ضربه اولی است که به توپ شلیک شده و اگر به خود نجنبد تیر باران می شود .
اما مگر میشد ؟ زبانش قفل کرده بود و تارهای صوتیش ناکوک تر از همیشه بودند راستی حالا باید از کجا زبانش را می چرخاند تا بتواند بگوید ک؟ کجا نفس می گرفت ؟ کجا ...
سیر سوالات دستپاچه اش کرد و در حالی که نگاهش به میز خیره مانده بود با دستانش شروع به بازی کردن کرد .
پیرمرد که معلوم بود کمی بی حوصله هم هست آرام تر از قبل پرسید ( دخترم چیزی شده ؟ کمکی چیزی می خوای؟ )
ابروهایش در هم رفت و درحالی که تصمیم گرفت بی خیال کیف شود خواست بچرخد که پسر جوان بالحن شوخی گفت : ( حاج بابا ، خب شاید هنوز تصمیم نگرفتن چرا هلش میکنی ؟)

ادامه دارد ....
ZibaMatn.IR

Ayeh7 ارسال شده توسط
Ayeh7


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن