متن نجوا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نجوا
دل بسته ام به مهر کائنات آنگاه که نقشینه مهر استاد در سینه ام موج می زند تا سرفصل مهربانی ها با نام
حضرت عشق سرآغازی باشد بر تندیس رویاهای نشسته بر سینه روزگار
مهدی ابراهیم پورعزیزی نجوا
من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی
نشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجایی
زدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالم
بگفت ای دل چه گمراهی بسوزان دل به راه آیی
بکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا الله
مرا پیدا کنم...
می گفت : از دست دادن آدم ها برای
من یکی عادی نیست
دور شدن های ناگهانی ؛ بودن های اجباری و اختیارهایی که بوی اکراه می دهند ...
آدمی اگر ماندنی است باید با تمام دلش بماند و اگر رفتنی است
خدا به همراهش!
۱۸ سالگی سن عجیبی است به خودت میآیی و هزار رویای به دست نیامده ،یک مسیر و هزار راه حل و مشکلات ریزو درشتی که تا آن وقت به دیدگانت نیامده است .
گاه همچون دخترکی لوس که اشکش دم مشکش است گریه می کنی برای ساده ترین علت های...
تنهاست...
کمی دور و برش را نگاه می کند دوباره نگاهی به عقب می اندازد در این برهوت کسی نیست که فریادرسش باشد بلند فریاد می زند : کسی اینجا نیست ؟
ندایی نمی آید مایوس قدم بر می دارد چهره اش در هم رفته و خسته از همیشه به...
پیرمرد که انگار از شوخی غرق نمک پسر همان ناجی نجات ، خوشش نیامده باشد کمی نگاهش میکند و انگار که قانع شده باشد به سمت قفسه ها راه می افتد.
دختر کمی نفس نفس میزند دوباره دکمه هایش را دیوانه وار باز و بسته میکند
ندای( بیا بی خیالش...
نمی داند چشمش شور بود و چشم زد یا ن اما با ورود پسر جوانی به مغازه و سر وصدا زنگوله ها متوجه شد خلوت تک نفره حالا دو نفره شده و با گذر چند ثانیه پیرمردی که عینکش را با پیراهنش پاک می کرد از پشت قفسه ها بیرون...
کمی این پا و آن پا کرد
با لباس هایش ور رفت و با گوشه شالش مشغول شد .
مدام شال را جابه جا کرد گاهی موهای خرمایی رنگش را بیرون ریخت و گاهی شال حتی چشمانش را نیز پوشاند.
بازهم کلافه به کیف چشم دوخت کیف از درون ویترین...
در حالی که در صدایش رگه های بی خیالی موج می زد زمزمه کرد : خاطره رو که ننوشتی با خودم گفتم عیبی نداره انقد ازت یادداشت دارم که جاشو باهاشون پر میکنم ....
روز آخری بود که همدیگر را می دیدیم و آمده بود که برایش بنویسم
خواستم سر...
گاهی تمام آدمی جمع شده در عنصری به اسم امید ....
امید را که از آدم بگیری دیگر هیچ چیز برایش باقی نمی ماند و فروپاشی می کند .
فروپاشی در اتم به معنای هلاکت آن است اما در آدمی به چه معناست ؟
من گمان میبرم هر گاه همه...
شکست ...
راست می گفت که شکستنی ها شکست هرطور می خواهید حمل کنید
دل که بشکند وصل کردنش بهم کار هیچ خیاطی نیست
تکه ها نا مرتب بهم می شوند و این پازل های تکه به تکه در کنارهم دیگر نخواهند بود . آنگاه است که اگر ماهرترین خیاط...
در گیر و دار جمع کردن خودم بودم که سوزش چشمانم مرا به حرف آورد
برف شادی، بی رحمانه مرا در بر گرفته بود طوفان هولناکی بود اما ؛ لال را شفا داد و اجازه داد بلند فریاد بزنم دیوونه !
تمام لحظات این من ایستاده بود و همان جای...
قرار نبود کاری بکنید ...
این جمله را ده هزار بار فریاد زدم با ابرو های گره کرده و با لحنی تند ....
آخر وسط امتحانات و استرس مگر میشد تولد گرفت ؟
مگر میشد شاد بود ؟
به اعتقاد شما میشد ...
خشکم زد ....!
نفس درسینه ام حبس...
و اما ۱۸ سالگی ....
پایان راه نوجوانی و شروع جوانی ، همان دوران طلایی عمر آدمی !
این روزها عجیب نگران آینده ام
آینده ای که نمی دانم قرار است چطور ساخته شود و من قهرمان آن خواهم بود یا نه !
آینده ای که هیچ نمیدانم در مقابلش...
پناه برتو
که بی بهانه
می گشایی
تمنای دلم را ....
-مهدی ابراهیم پور عزیزی (نجوا)
از مجموعه ؛ نجوای دل
@mhediebrahimpoor