پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دل بسته ام به مهر کائنات آنگاه که نقشینه مهر استاد در سینه ام موج می زند تا سرفصل مهربانی ها با نام حضرت عشق سرآغازی باشد بر تندیس رویاهای نشسته بر سینه روزگار مهدی ابراهیم پورعزیزی نجوا...
من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایینشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجاییزدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالمبگفت ای دل چه گمراهی بسوزان دل به راه آییبکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا اللهمرا پیدا کنم یا رب دل اکنون سوخت می آیی...
می گفت : از دست دادن آدم ها برای من یکی عادی نیست دور شدن های ناگهانی ؛ بودن های اجباری و اختیارهایی که بوی اکراه می دهند ... آدمی اگر ماندنی است باید با تمام دلش بماند و اگر رفتنی است خدا به همراهش!...
چه بسته لب، پر از نجوا و زمزمه ایاِی در کنارِ شعرِ من آهنگ بی کلامارس آرامی...
۱۸ سالگی سن عجیبی است به خودت میآیی و هزار رویای به دست نیامده ،یک مسیر و هزار راه حل و مشکلات ریزو درشتی که تا آن وقت به دیدگانت نیامده است .گاه همچون دخترکی لوس که اشکش دم مشکش است گریه می کنی برای ساده ترین علت های موجود و گاه همانند مردی در حوزه اطلاعات عملیات رازهای عمیقی را در خودت نگه میداری و هر چه می کنند دم نمیزنی نه آنقدر پا به سن گذاشته ای که احترامت را نگه دارند و صندوقچه رازباشی و همه مشتاق شنیدنت باشند و نه آنقدر کودکی که اشت...
تنهاست... کمی دور و برش را نگاه می کند دوباره نگاهی به عقب می اندازد در این برهوت کسی نیست که فریادرسش باشد بلند فریاد می زند : کسی اینجا نیست ؟ ندایی نمی آید مایوس قدم بر می دارد چهره اش در هم رفته و خسته از همیشه به نظر می رسد یعنی در این دنیا حتی یک همسفر نصیب او نشده ؟ کسی که همراهیش کند؟دوباره نگاه می کند هر چه می بیند سیاهی است ؛ در میان سیاهی ها چند مثلثی شکل که طبق ذهنیات او کوه هستند دیده می شود مکان برخلاف ظاهر کویر مانندش سنگ فر...
پیرمرد که انگار از شوخی غرق نمک پسر همان ناجی نجات ، خوشش نیامده باشد کمی نگاهش میکند و انگار که قانع شده باشد به سمت قفسه ها راه می افتد. دختر کمی نفس نفس میزند دوباره دکمه هایش را دیوانه وار باز و بسته میکند ندای( بیا بی خیالش شویم ) در تمام بخش های مغزش اکو میشود با صدای تشکر پسر و پیرمرد که بلند فریاد میزند : برو منو دست ننداز پسر!به خودش می آیدباید تلاشی بکند نفسی عمیق میکشد و درحالی که زبانش را به سقف دهانش هدایت میکند با صدایی ک...
نمی داند چشمش شور بود و چشم زد یا ن اما با ورود پسر جوانی به مغازه و سر وصدا زنگوله ها متوجه شد خلوت تک نفره حالا دو نفره شده و با گذر چند ثانیه پیرمردی که عینکش را با پیراهنش پاک می کرد از پشت قفسه ها بیرون آمد و خوش آمد گفت خلوت تک نفره را اجتماع کرد ! چهره شکسته ای داشت و اگر لبخند نمیزد حتما چند سالی پیر تر به نظر می رسید .با صدای پسر جوان که میگفت ( ملت عشق حاجی اونو بدین شنیدم کتاب پر فروشیه) فهمید که چند لحظه ای زمان را گم کرده درحالی...
کمی این پا و آن پا کرد با لباس هایش ور رفت و با گوشه شالش مشغول شد . مدام شال را جابه جا کرد گاهی موهای خرمایی رنگش را بیرون ریخت و گاهی شال حتی چشمانش را نیز پوشاند. بازهم کلافه به کیف چشم دوخت کیف از درون ویترین به او چشمک زد . نقوش سنتی در کناره های کیف به چشم می آمد و کرمی بود ، درست هماهنگ با لباس جدیدش ....قیمت ، نه چندان گران بود و نه ارزان میانه بود و همین که او می توانست بخرد آن را از مناسب ترین هزینه بهره مند ساخته بود. تنه...
در حالی که در صدایش رگه های بی خیالی موج می زد زمزمه کرد : خاطره رو که ننوشتی با خودم گفتم عیبی نداره انقد ازت یادداشت دارم که جاشو باهاشون پر میکنم .... روز آخری بود که همدیگر را می دیدیم و آمده بود که برایش بنویسم خواستم سر به سرش بگذارم ناسلامتی رفیق هم بودیم و نان و نمک هم را خورده .نمیشد که همین طور خشک و خالی بگویم بله باید کمی پاپیچم می شد و کمی چرب زبانی می کرد . می خواستم در مقابلش رخی نشان دهم و در آخر پیروزمندانه بهترین خاطر...
گاهی تمام آدمی جمع شده در عنصری به اسم امید ....امید را که از آدم بگیری دیگر هیچ چیز برایش باقی نمی ماند و فروپاشی می کند . فروپاشی در اتم به معنای هلاکت آن است اما در آدمی به چه معناست ؟ من گمان میبرم هر گاه همه زندگیت را از دست رفته بدانی و همه امیدت واهی تلقی شود همان جاست که یک بار می میری و این درست در زمانی است که تنها روزنه نیز پوشانده شده و نفس در سینه ات حبس می ماند . آنجاست که خودت را از دست میدهی . خود .... همان تنها سرمایه ...
شکست ...راست می گفت که شکستنی ها شکست هرطور می خواهید حمل کنید دل که بشکند وصل کردنش بهم کار هیچ خیاطی نیست تکه ها نا مرتب بهم می شوند و این پازل های تکه به تکه در کنارهم دیگر نخواهند بود . آنگاه است که اگر ماهرترین خیاط هم باشی در سر هم کردن می مانی ....اما این بار نخ و سوزن را من به دست گرفتم نه خیاطم و نه ماهر تنها و تنها میدانم که باید کاری کنم ؛ نه راه درمان میدانم و نه آنچه دارم درمان پذیر است تنها امیدی است واهی و تیری در آن سوی ...
در گیر و دار جمع کردن خودم بودم که سوزش چشمانم مرا به حرف آورد برف شادی، بی رحمانه مرا در بر گرفته بود طوفان هولناکی بود اما ؛ لال را شفا داد و اجازه داد بلند فریاد بزنم دیوونه ! تمام لحظات این من ایستاده بود و همان جای اول با دهانی باز به شما نگاه میکرد کمی می خندید و باز مات و مبهوت به رفتار شما خیره میشد و نمیدانست که چه کند تا شایسته شما باشد و مناسب آن محفل .سر به سرش گذاشتید ؛ در آغوشش گرفتید و تا توانستید برایش حال خوب ساختید اما ب...
قرار نبود کاری بکنید ...این جمله را ده هزار بار فریاد زدم با ابرو های گره کرده و با لحنی تند .... آخر وسط امتحانات و استرس مگر میشد تولد گرفت ؟مگر میشد شاد بود ؟ به اعتقاد شما میشد ... خشکم زد ....! نفس درسینه ام حبس شد و دنیا مقابل چشمانم تار شد قرار نبود کاری بکنید اما ؛ چندین نفر با ذوق و اشتیاق وصف نشدنی در مقابلم ایستاده بودید و فریاد میزدید( تولدت مبارک ) بی توجه به اجبار های من برای فراموشی امروز و قلبی که به مکررات نمیزد و...
و اما ۱۸ سالگی ....پایان راه نوجوانی و شروع جوانی ، همان دوران طلایی عمر آدمی !این روزها عجیب نگران آینده ام آینده ای که نمی دانم قرار است چطور ساخته شود و من قهرمان آن خواهم بود یا نه ! آینده ای که هیچ نمیدانم در مقابلش لازم است سپر پولادین بر تن کنم یا کلاهی بر حسب احترام از سر بردارم ؟ اعتراف میکنم از آینده میترسم ! آینده ای که از ذوق و اشتیاق نوجوانی خبری برایم نیاورده و خواه ناخواه باید با رویاهای بلند پروازانه ام خداحافظی کنم ...
پناه برتو که بی بهانهمی گشایی تمنای دلم را .... -مهدی ابراهیم پور عزیزی (نجوا)از مجموعه ؛ نجوای دل@mhediebrahimpoor...
وقتی که شب باران می بارد بارانی دل انگیز که بوی گل می دهد. انگار هزار لب دعا می خواند انگار هزار عاشق نجوا می کند. محمد صالح- شاعر ازبکستان ترجمه : رسول یونان...
محبوبِ منامروز آرام در گوش آسمان آبی نجوا کردمدر گوش گلهای کوچک حیاط رازی گفتمو برای گنجشک های روی درخت حرفهایی زدمو از خدای بهار خواستم با بهار حال خوب بیاورد کهما کشتی شکستگان خسته ایم و جز امید به لطفِناخدای هستی،هیچ کس را امید رسیدن به ساحل امن نیست.همه ی این حرف ها را با قطره های اشکم به نسیم بهاری گفتم تا برایت بیاورد که بدانی دوستت دارم و دلتنگم ...هر نوازش نسیم بوسه ای ست که برایت فرستاده ام.میان تمام خبرهای بد کاش تو خب...
آغوشِ توعشق خیز ترینسرزمینِجَهانِ من استکه در خاکشنهالداشتنت را کاشته ام...بیا ومهربانی را در گوشمنجوا کنتا برای همیشهسبز بمانیم.......
سوراخ کنج دیوار را با سیمان می پوشانم. مورچه ای از راه می رسد و روبروی سوراخ مسدود شده می ایستد. انگار از غیب شدن سوراخ شوکه شده باشد. آرام صورتم را به او نزدیک و زمزمه می کنم “ مشکلی پیش آمده؟ “ پاسخی نمی دهد. مرا نمی شنود. مرا نمی بیند. شاید حتی از حضور من آگاه نباشد. شاید کسی در گوش ما نیز نجوا می کند که نمی بینیمش ... شاید ......
دلم فریاد میخواهدولی در انزوای خویشچه بیآزار با دیوار نجوا میکنمهر شب......