پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
پیرمرد که انگار از شوخی غرق نمک پسر همان ناجی نجات ، خوشش نیامده باشد کمی نگاهش میکند و انگار که قانع شده باشد به سمت قفسه ها راه می افتد. دختر کمی نفس نفس میزند دوباره دکمه هایش را دیوانه وار باز و بسته میکند ندای( بیا بی خیالش شویم ) در تمام بخش های مغزش اکو میشود با صدای تشکر پسر و پیرمرد که بلند فریاد میزند : برو منو دست ننداز پسر!به خودش می آیدباید تلاشی بکند نفسی عمیق میکشد و درحالی که زبانش را به سقف دهانش هدایت میکند با صدایی ک...
نمی داند چشمش شور بود و چشم زد یا ن اما با ورود پسر جوانی به مغازه و سر وصدا زنگوله ها متوجه شد خلوت تک نفره حالا دو نفره شده و با گذر چند ثانیه پیرمردی که عینکش را با پیراهنش پاک می کرد از پشت قفسه ها بیرون آمد و خوش آمد گفت خلوت تک نفره را اجتماع کرد ! چهره شکسته ای داشت و اگر لبخند نمیزد حتما چند سالی پیر تر به نظر می رسید .با صدای پسر جوان که میگفت ( ملت عشق حاجی اونو بدین شنیدم کتاب پر فروشیه) فهمید که چند لحظه ای زمان را گم کرده درحالی...