بچه که بودم یه همبازی داشتم که از شهر دور به خونه امون میومد، وقت رفتنش که میشد هر دومون گریه امون میگرفت؛ من با خودم که غر میزدم میگفتم خوش به حالش اون داره میره، لااقل یه مسیری رو داره که دلتنگی هاشو اونجا خالی کنه!
من چی؟! میمونم با کلی اسباب بازی که باید جمعش کنم و اتاقی که باید مرتبش کنم.
بزرگتر که میشی ؛ اوایل فکر میکنی دنیای بچگی جدا از دنیای آدم بزرگاست و دیگه هیچ کدوم از لحظات کودکی تکرار نمیشه!
یه مدت زمان که بگذره متوجه میشی؛ دنیا همون دنیاست ، فقط اسباب بازیاشه که تغییر می کنه .
تو دنیای آدم بزرگا هم؛ وقتی یکی رها میکنه و میره؛ حداقل یه مسیری رو داره که دلتنگیاشو تا رسیدن به مقصدش تموم کنه، اما اَمان از اونیکه مونده با کلی خاطرات که باید پاکشون کنه ، یادگاری هایی که باید جمعشون کنه.
✍سارا عبدی
ZibaMatn.IR