تنهاست...
کمی دور و برش را نگاه می کند دوباره نگاهی به عقب می اندازد در این برهوت کسی نیست که فریادرسش باشد بلند فریاد می زند : کسی اینجا نیست ؟
ندایی نمی آید مایوس قدم بر می دارد چهره اش در هم رفته و خسته از همیشه به نظر می رسد یعنی در این دنیا حتی یک همسفر نصیب او نشده ؟ کسی که همراهیش کند؟
دوباره نگاه می کند هر چه می بیند سیاهی است ؛ در میان سیاهی ها چند مثلثی شکل که طبق ذهنیات او کوه هستند دیده می شود مکان برخلاف ظاهر کویر مانندش سنگ فرش سنگی دارد و هوایش گرگ ومیش است ...
آدمک کش و قوسی به تنش می دهد و دوباره راه می افتد بلاخره در آخر هر سیاهی سپیدی است این را که ازغیب نگفته اند از روی هوا هم که نیامده ... ازاینجا می فهمد هنوز کامل ناامید نشده و درون قلب اندکش نوری می تابد که اگر این بار آن را به منبع نورنرساند ، شارژ نکند ؛ برای همیشه خاموش می شود .
هر چه پیش می رود بر شانه اش غم را می افزاید و برقدم هایش گرد ناامیدی می پاشد
دیگر ردپایش روی خاکریزه به یادگار نمی ماند ؛ آخر آهسته آنها را بر زمین می گذارد و از آن اصرار اول سفر خبری نیست.
تنها می دانست باید برود
به کجا ؟
خودش هم نمی دانست در میان اندک پیشنهادات ذهن بیمارگونه اش خواب را پذیرفت و حالا درمانده با بختک سیاهی درگیر است قبل تر ها دستی بود که او را از زمین بلند کند اما حالا جنگو ؛ بی هیچ سلاحی تسخیر شده و دارد سلاخی میشود .
گلویش درد می کند و سرفه های ناگهانیش نفس را از او گرفته ترجیح میدهد مغلوب این لحظات باشد و بگذارد سیاهی وجودش رابگیرد ...
ادامه دارد
نجوا
ZibaMatn.IR