داشتم فکر میکردم چرا بعضی وقت دلمون فرار کردن از تنهایی میخواد؟احساس میکنم اینها برای این هستش که ما تا مدت ها تصمیم میگیرم یه نقاب روی صورتمون بزنیم و واسه ترس از قضاوت بقیه،واسه هراس کم اوردن از آدم ها یا نگرانی بابت این مورد که بقیه چی قراره بگن. به جای اینکه به فکر این باشیم که مرحله واقعی یسری اتفاقات رو بگذرونیم، به جای اهمیت دادن به این مسئله و قبول این مورد که نیازمندیم به این تنهایی و واقعیتی که باعث ناراحتیمون شده رو تماما بپذیریم،شروع میکنیم به انکار اون اتفاق یا اتفاقات و برای همین یسری هامون بعضی وقت ها تو اوج تصور عادی شدن شرایط،دچار این بی دلیل حال بدی ها و تنهایی های نپذیرفتنی میشیم که در اصل دلیل مشخصی دارن ولی اونقدر سعی کردیم ازشون فرار کنیم که روی قلبمون غمباد میکنن و یهو به چشم و روحمون سنگینیشون رو نشون میدن و خودمون رو ته یک دره میبینیم...پس بهتره از این بعد کنار همه هنر هایی که بلدیم،،حداقل هنر پذیرفتن درد رو تنهایی رو هم یادبگیریم و تو اون شرایط بیشتر از اینکه به افکار بقیه اهمیت بدیم،بهتره به خوبی از مرحله سوگ تنهایی به خوبی رد بشیم.
ZibaMatn.IR