پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در جستجوی قدم هایتتمام برگ های زرد را زیر و رو می کنمسراغ تو رااز برگ های سرخ نیمه جان می گیرمنشانی از تو نیست جز ابرهایی تیرهبا طعم تلخ نبودنتکه آسمان دلم را احاطه می کنندببا که در این خزان بی مهرچه بی رحمانهباران بر پنجره ی قلبم می کوبدو هر لحظه پاییزنداشتنت رابه من یادآور می شودمجید رفیع زاد...
صبح ها از کدام گوشه ی آسمان دلم طلوع می کنی که من هنوز بیدار نشدهاز حضورت سرمستم ...!️️️...
آن هِنگامکه چشم بر جهانم گشودیجهانم، زیر و رو گشت؛آسمانِ دلم آبیتر و شفافتر گشت؛هر آنچه نفرت و سیاهی گرداگردم ریشه افکنده بود؛ با خورشیدِ نگاهتسست و نابود گشت؛عشقت آفتابوارنه بر من تابید ونقابها را از چهرهامزدود؛آری؛ وجود تو روشنایی بخشراهم گشت......