سه شنبه , ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
بالاترین فریادو قشنگ ترین ترانه ایکه دوست دارمهمیشه به آن گوش دهمسکوت چشم های توستصدایی کهیک عشق واقعی رابرایم معنا می کندمجید رفیع زاد...
دست هایت دور استو آفتاب نگاهتدیگر هیچ صبحی بر من نمی تابدآری ، در طالعم نیستیاما تو با مژه هایتهر روز به استقبالردیف و قافیه ام بروشعرهای مرا با چشم هایت ببوسو بدان که عشقبا فاصلههرگز کمرنگ نخواهد شدمجید رفیع زاد...
تو را میان شعرهایمگم کرده امدیگر نور نگاهتلابلای بیت هایم نیستبیا که من برای نوشتنفقط از چشم های توالهام می گیرممجید رفیع زاد...
هر شبرویای شیرینتخلوتم را به هم می زندای کاش بودیمرا به ضیافت چشم هایتدعوت می کردیبا ساز خنده هایت می رقصیدم وترانه ی یکی شدن رابا لب های تو زمزمه می کردمبیا که می خواهمدوست داشتنم رامیان نگاهت فریاد بزنماز مرز لب هایت عبور کنمتا میان شعله های بوسه اتاحیا شوممجید رفیع زاد...
نیستیو در نبودنتاز سردی فاصله می لرزمبرف دوری اتقلبم را سفیدپوش کردهو من با نگاهی منتظرخیره ام به جاده ای سفیدتا که خورشید نگاهتبه فریادم برسدمجید رفیع زاد...
رد پایم را برف می پوشاندرد اشک هایم را بگیربیا که سوز تب فراق توکشنده تر ازسوز سرماستمجید رفیع زاد...
هر صبحهمراه شعرهایم بر می خیزمپرده ی آسمان قلبم راکنار می زنمو برای چشم هایت سپید دم می کنمزیبای منبدان از لحظه ای کهنگاهمان به هم گره خوردطلوع خورشید رااز یاد برده اممجید رفیع زاد...
هر صبحیادت در من طلوع می کندو خورشید نگاهتوجود سرد مرا در آغوش می گیردواژه ی سلام هدیه ی نفس های توستبرای تولد روزی دیگرو آغاز زندگی امبا تومجید رفیع زاد...
سکوتی تلخو افکاری سرشار از کابوسهر شب مرا در آغوش می گیرندچشم هایم با خاطراتت خیس می شوندهر ثانیه نبض احساسم تو را صدا می زندو همواره تنها مرهم منپرواز در رویای شیرین توستمجید رفیع زاد...
دست من به بودنت نمی رسدو هر شب این خیال توستکه مرا دلگرم می کندای کاش یک شبدست هایت برای من بودتا آتش عشق رادر حریم آغوش تواحساس می کردممجید رفیع زاد...
دوست داشتنت تعطیل نمی شودحتی اگر غبار غمهر روز تمام وجودم را تهدید کندحتی عصرهای جمعهکه تمام بی تو بودن رابه یاد چشم هایم می آورددوست داشتنت تعطیل نمی شودحتی اگر هر جمعهابر عاشقانه های منبرای تو ببارندمجید رفیع زاد...
وقتی دلم برایت پر می کشددلتنگ تر از همیشهپناه می برم به آن کوچه ی بن بست !با اینکه تمام مساحت آنخاطرات قدم هایت رادر من زنده نگه می دارداما قلبمسرشار از دلشوره هایی هولناک استترس نداشتنتخاطرات سبز تو را تهدید می کندبیا که من در انتهای بن بستهمراه با عطر یادتدر انتظار تواممجید رفیع زاد...
فریاد سکوتو ترس نداشتنتهر شب مرا محاصره می کنددیگر چاره ای جز شکستن بغض نیستو خیالت تنها دلگرمی من استتا در آغوش شبپناه ببرم به شانه هایی امنبرای باریدنمجید رفیع زاد...
به دیدنم بیاهنگامی که آسمانپیراهن سیاهش را به تن می کندببین چگونه قلمدر وصف چشم هایت می رقصدچطور الفبای عشقبه لب هایت چشم می دوزدبه دیدنم بیاکه مشتاقم به شنیدن ترانه ای از توتا در خلوت شبانهدر آغوش عشقآرام بگیریممجید رفیع زاد...
خورشید نگاهتو لبخندهای شیرین توبهانه ی هر صبح منبرای زندگی استبرای نفس کشیدن و تکرار سلامحتی در طلوع هر جمعهچون که غروب آنهرگز حریفتبسم های تو نمی شودمجید رفیع زاد...
چه بی رحمانهسکوت فرصت سخن گفتن رااز ما گرفتتا واژه هایی با احساسدر پشت دیوار لب هایمانبه صف بایستندحالا دیگریلدا هم برای ناگفته هایمان شب کوتاهی استمجید رفیع زاد...
دو همسفر !پاییز با چمدانی از برگو توبا چمدانی از خاطرهتنها همدم منکاسه ی آبی است برای بدرقهو درختی عریانتا تنهایی مان رادر آغوش بگیریممجید رفیع زاد...
بساط خود راجمع کن ای پاییز !زیبایی ات رامدیون برگ های نیمه جانی هستیکه اسیر سنگ فرشخیابان ها شده اندصدای ناله ی برگ ها به گوش می رسدوحشت مرگ از نگاهشان پیداستبساط خود را جمع کن ای پاییزکه قدم زدن در هوای تودیگر عاشقانه نیستمجید رفیع زاد...
آذر است و آخرین نفس های پاییزو من همراه برگ هایی بی جانمیان کوچه های سرخزیر شلاق باران انتظارهوای خواستنت را التماس می کنمبیا و پایان بدهاین لحظه های بی روح و سرد راتا در این واپسین روزهای خزانهمراه با مهربه استقبال یلدا برویممجید رفیع زاد...
پاییز استاما از زبان هیچ برگیترانه ی عاشقی به گوشم نمی رسدو چقدر تلخ است نداشتنتمیان پیاده روهای خیسآنگاه که بوی نم بارانخاطرات گذشته رابه یادم می آوردمجید رفیع زاد...
در جستجوی قدم هایتتمام برگ های زرد را زیر و رو می کنمسراغ تو رااز برگ های سرخ نیمه جان می گیرمنشانی از تو نیست جز ابرهایی تیرهبا طعم تلخ نبودنتکه آسمان دلم را احاطه می کنندببا که در این خزان بی مهرچه بی رحمانهباران بر پنجره ی قلبم می کوبدو هر لحظه پاییزنداشتنت رابه من یادآور می شودمجید رفیع زاد...
پاییز رنگ جهنم به خود می گیردآنگاه که غم نبودنتاز گوشه ی چشم هایم چکه می کندو دلتنگی در انتظار دست های نوازشگرتدیوانه وار تو را فریاد می زندبیا تا در پس این همه تاریکیاندوه راقربانی لحظه های شیرین با هم بودن کنیمبیا با پاییز همقدم شویم وترانه ی مهر سر دهیممجید رفیع زاد...
پاییز استو ای کاش با مهر می آمدیتا عطر حضورتالفبای عشق را زنده می کردمیان گیسوان طلایی اتشعر می کاشتمو بارانی از بوسه می شدمبر دشت زیبای تنت می باریدمای کاش می آمدیتا دوست داشتنم رامیان آغوش گرمتفریاد می زدممجید رفیع زاد...
هر شب آتش عشقتمیان دلم شعله می کشدو من در کوچه های خیالتبا آرزوهایم قدم می زنمو همراه پاییز می گریمای کاش لبخند روشنتبر آسمان تیره ی قلبم می تابیدو من نزدیک تر از پیراهنت بودمبه عطر جانت آغشته ام می کردیو آتش لبانت وجود یخ زده ام راخاکستر می کردمجید رفیع زاد...
فصل خرمالو رسیدفصل بوسه های بارانو چترهای خیسبیا با قدم هایمانبه استقبال برگ ها برویمبیا ما همبوی باران بگیریممجید رفیع زاد...
نه گلی هدیه می دهدنه می سوزاندو نه سوز فراق رابه تو می چشاند !پاییز است ؛با قلبی آکنده از مهرکه با مدادهای رنگی اشرنگ عشق رابه زندگی ات هدیه می دهدمجید رفیع زاد...
دلبسته ام به هوای بودنتمیان تمام روزهای پر دردهر روز عصردر این ثانیه های سردقهوه ی خیالت همیشه گرم استای کاش فنجان آرزوهایم رابا لبخند تو می نوشیدمبیا که شکوفه ی لب هایتمرهم دردهای من است مجید رفیع زاد...
شب هایم رابه صبح پیوند می زنمو در انتظار سپیده ای روشنچشم به راهی می دوزمکه خبر از آمدن تو می دهدبه انتظارت می مانمحتی شده تا صبح با ماه سخن می گویمبیا که وجود سرد منمحتاج آفتاب نگاه توستمجید رفیع زاد...
رویای شیرین حضورتهمیشه به قلبم سنجاق استاما ، هر زمان که ساعتنبودنت را اعلام می کنددلم آشوب می شودبیا که لحظه ی بودنت رااحساس می کنمآمدنت به قلبم الهام شدهبیا تا لحظه هایم رابا تو نفس بکشممجید رفیع زاد...
هر شبهمراه با عطر دل انگیز یادتآلبوم خاطرات گذشته را ورق می زنمای کاش لحظه ای کنارم بودیتا در دل تاریک شبخاطره هایت رااز چشم هایم پاک می کردیمجید رفیع زاد...
دست هایتضریح من استدست هایی کههمیشه حاجت می دهندپیشانی ات تنها جایی استبرای با خدا سخن گفتندریای ثواب است چهره ی نورانی اتای تویی که آغوشتدری است از درهای بهشتبهشت بوسیدن پای توست مادرممجید رفیع زاد...
خیال داشتنتعجب می چسبدهر روز عصرکه تنها ، بودن تو آن را دلپذیر می کندقهوه ای که می شودبا قند لب های تو شیرین کردو دست هاییکه یکدیگر را در آغوش هم می بینندافسوس ، این رویای شیرینتمثل هر روز پیوند می خوردبه غروب آفتابو پیوند می خورد به شبو به تمام آن لحظه هایبی تو بودن هاینفس گیرمجید رفیع زاد...
غرق عاشقی بودمبه یکباره غریقدریای چشم هایت شدمافسوس موج نگاهتهرگز اجازه ی رسیدنبه ساحل وصالت رابه من ندادمجید رفیع زاد...
تو خورشید من باشمن در فصل سرد انتظارآدم برفی می شومتو بتابتا قطره قطرهبرایت بمیرممجید رفیع زاد...
لحظه هایم را جذاب کنمانند تبسمیکه بر روی لب هایت نقش می بنددآنگاه که به آینه خیره می شویو آن محو تماشایطرح لبخند تو می شودمجید رفیع زاد...
آسمان چشم هایمپوشیده از ابر دلتنگی استبغض میان گلویم نشستهو غباری غم زدهقلب مسکینم را احاطه می کنددلتنگ بارانمدر غروب جمعهوقتی کهلحظه های بی تو بودنتکرار می شوندمجید رفیع زاد...
با یاد توهمیشه در زیر باران خاطراتخیس می شومهرگز نمی توانم فراموشت کنمچونکه دلتنگیتنها یادگاری استکه از تو دارممجید رفیع زاد...
شعرهایم قندیل بسته اندسوز فراقت به جانم رخنه کردهخودم را در محاصره یواژه هایی بی احساس می بینمکه الفبای بی تو ماندن رادر گوشم نجوا می کنند بیا و با نور نگاهتآسمان قلبم را بهاری کنکه لب هایم برای سرودنلبریز از شعرندمجید رفیع زاد...
همپای صبح بیاو با دست های سبزتفاصله را بردارپنجره ی امید را به رویم باز کنمن آمدنت رابه قلبم نوید داده اممجید رفیع زاد...
هر شبماه به استقبال تو می آیدلبخند تو را می بوسدو چشم هایت را در آغوش می گیردستارگان برایت چشمک می زنند واز عطر موهایت مست می شوندو من در انتظار این آرزوکه ای کاش یک شبمیان آسمانجای ماه بودممجید رفیع زاد...
زمزمه کن شعرهایم راتا به لطف لب هایتشیرین شونداین دل نوشته های تلخبیا و با چشم هایتنفس ببخشکه نفس در سینه ی شعرهایمتنگ استمجید رفیع زاد...
خیس اشک است دفتر شعرمبدان هرگز که بعد رفتنتشعری به یاد من نمی آیدتمام واژه ها مردنددر هر خط این دفترقلم با جوهرش تنهاستو من با یاد شیرینتمجید رفیع زاد...
با رفتنتسقف آرزوها بر دلم آوار شدمن ماندم و خرابه ی حسرتو تو با مسیری بی بازگشتخاطره ها زنده به گور شدندهر دو فاتحه خوان شدیممن بر سر مزار قلبتو بر سرمزار عشقمجید رفیع زاد...
حریف خاطره هایت نمی شومحتی اشک هایم سد راه تو نشدندجای خالی اتاکنون سرشار از خاطره هایی استسرد و بی روحو من در انتظارامید واهی آمدنتمجید رفیع زاد...
سکوتت را بشکنبگذار که از لب هایت شعر بچینمو چند شاخه بیت تقدیمت کنمتنها پناه من هم آغوشی واژه هاستتا عشق را برایت معنا کنمو تو را با مهر بخوانمحرفی بزن چیزی بگوسکوتت را بشکنکه دلمفریاد می خواهدمجید رفیع زاد...
تاریکی شبموهایت را به خاطرم می آوردو سکوتشچشم هایت راآنگاه که تو پلک می بندیو من چون ناله ی مرغ سحرخیزپر از فریاد می شوممجید رفیع زاد...
لحظه هایم را به پایت سوزاندمآتش گرفتمآه از عمق وجودم شعله می کشیداما تو به جای آنکه باران شویسوختنم را تماشا کردیحالا خاکستری هستم از عشقکه تجربه ای شد تلخبرای تمام لحظه هایی کهبرایم شیرین بودمجید رفیع زاد...
ای کاش پلک بودمتا هر شبچشم هایت رادر آغوش می گرفتمو هر صبحنوید طلوع خورشید رابه نگاه زیبایتهدیه می دادممجید رفیع زاد...
من از سکوت فاصله می ترسماز صدای بوق ممتد تلفناز سپیده ی صبح انتظارو بغضی که هر غروبنفس را بند می آوردمی ترسم دیگر نباشیشب ها خاطراتمان رابرای ماه تعریف کنممجید رفیع زاد...
هر روز عصرکنار فنجان گرم می نشینمبه عشق قهوه ی چشمانتآن را سر می کشمو خاطرات با تو بودن رامرور می کنمای کاش بودی شیرینی فنجانم می شدیمجید رفیع زاد...