متن عاطفه مختاری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاطفه مختاری
یک نفر هست
که با تو قدم می زند
با تو می خندد
با تو و برای تو گریه می کند
یک نفر هست که آرزوهایش را
در گوشِ باد نجوا می کند
و دوستت دارم هایش را به رود می سپارد
یک نفر هست؛
جاری
اما دور از تو...
جریان دارد رنگین کمانی از عشق در رگهایم
مرا با هر باران به یاد آور
هنوزم با تمام تیرهایی که بر تن م نشست
زن م
هنوزم صورتی گل دار
سینه ریزی سرخ
و لب های سرخ ترم
بوی زندگی می دهد
خواستی از خود بگیری ام؟
چه شد؟
نه تو آن؛ آنِ من بودی
و نه من؛ از آنِ تو
می دانم
می دانی!...
از آن روزی که با کفشهای آلوده و پر از گِل و لای
بر برف ِدل پای نهادی؛
حالم شبیه پرنده ای ست در قفس
نه راه پرواز را میداند
و نه دوستی با قفس
من النهار بأحذیة قذرة وملیئة بالطین
مثبتة على الثلج
أشعر وکأننی طائر فی قفص
إنه...
به فریاد لب های کویری م نه!
به فریاد فنجان های تشنه از بوسه ات چه
نمی رسی؟
نه!؟
هیچ منی بدون تو وجود ندارد؛
همان طور که نه قلبی بدون خون وجود دارد
و نه فکری بدون ذهن
در محاصره ام
همانند دریایی که هر چه تقلا می کند
رها نمی شود
اختیار اشک چیست؟
اختیار آن را هم ندارم چه برسد به اختیار داشتن تو
در انزوای تن، شیری زندگی می کند
که سالیان دور
اُبهت ش را به چشمانِ آهویی گریزان
باخته است
خواستم خلاصه شوم در تو
دریغ!
تو خلاصه ای در دیگری
به زیبایی یک زن
و به درخشش آفتاب
با حواسی پنج گانه
زنانگی ام را در چشمانت شعر می کنم
تا کلمات در دهانت به رقص آیند
و بر زبانت
جاری شود نامم
خلاصه ای از من در تو
و این آغاز پایان هاست
وقتی دنیا با چشم تو آغاز
و با چشم تو پایان می پذیرد...
نهنگ تنهایی
افتاده در برکه ی زندگی
نه جای برای ماندنش است
و نه راه برای رفتنش
باید قاتل خود شود
تا تمامش حل شود
در این تن مهجور و پر فریاد
گردن نزن
روزهایی را که با تو صرف شد
و شب هایی که تو را بر تنم کرد
بی تو
همه چیز از دست می افتد
حتی این تن
که بوی تو را می دهد
برگرد
مثال رودی به دریا
پرستویی به آشیانه
روحی به تن
خونی به رگ
و...
حلالم شو
پیدایم کن !
حلالم شو
حل کن مرا
در لابه لای فصل های تنت
در این کوچه های پر کوچ
پلک به پلک می بارد غم
و یکی یکی می زند به خواب مرا
تا نبینم که چقدر سنگین است
عمق فاجعه ی نبودنت
رهایم کن !
از...
صدایت که به گوش هایم آویخت
رد عشق بر سینه ام نشست
در تو به جستجوی خود پا نهادم
تا با فتح خود ، تو را تصاحب کنم
تو که تکثیر یافته ای در من
و از دهانت خورشید متولد می شود
و شب در آن به خواب فرو می...
در تهرانی ترین حالت تهران
در آن دود و دم
و خفقان
در آن لحظه ی سوت و کور و غمگین
دوستت خواهم داشت
در میان رود سِن
در هیاهوی خنده های بی امان
دوستت خواهم داشت
قدم زنان
در بهشت سن سپاستین
در میان تپه های سبز
و ساحل...
قصه ی عشق چشمانت
غصه ی پر رمز و راز خاطرات ست
و هزار و یک شبی
که قصه ی تنهایی ام شد
تو باید باشی
تا عشق باشد
تا زندگی جریان داشته باشد
تا درخت در خاک ریشه بدواند
آسمان؛ ماه و خورشید را در آغوش بگیرد
تو باید باشی
تا زندگی زیبا بماند
منِ بی تو
یعنی مرگ موروثی
در هستی...
طلوع همه با توست
و غروب بی تو
بگو چگونه زاده نشوم
در وطنی به نام آغوش
و شعله نکشم
با آتش چشمانت
وقتی جنگ تنگاتنگ با تو
به انقلاب ابدی می انجامد
و دهان ماهت
به کلمات تاریک دستانم نور می فشاند
آنگاه که بی وقت سر می زنی...
لب به لب می شوم
بر لب فنجانی که از لبت
بوسه ای گرفت
آن هنگام که لب بسته بودم
به سکوتی پر فریاد
تا رسوا نشود
آن دل که سال ها
زد نقشی خیالی بر لبت
بی آنکه ذره ای
لمسش کرده باشی
چه شاعرانه مرگی ست
خوابیدن روی کلماتی که
بی نیازت می کنند از فریاد
سپیدترین حاشیه
میان سبز و سرخ نگاهت
برهنگی معنی ندارد.
گاهی به گنگی
حرفی پرت می کنی
و گاهی هم چُنان شفاف
که آینه در برابرش لُنگ می اندازد.
تو
اهل حاشیه،
اهل دیواری که چین را از جهان جدا کرد
نبودی،
همان قدر در جهان سوم ت غرقی
که...
حرفات آبی بود بر آتش؛
نگران نباش!
الان آرام و خاموشم