من ابرهای بی شماری در گلو دارم مغرورم آنقدری که بغضم را نمی بارم گفتند دلگیری چرا، گفتم نمی دانم آه ای نمی دانم ترینم! دوستت دارم ناگفته ها در سینه روی هم تلنبارند حرفش که می افتد به یک لبخند ناچارم از هر چه می ترسیدم آخر بر سرم...