پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ازخودگذشتگیباران طراوت هوای پارک را بیشتر از همیشه کرده بود. برادرم سرخوش و سرحال بود و تند راه می رفت. مرتضی گفت: «خیلی سرحالی.» برادرم گفت: «چرا نباشم؟ هوای خوب، فضای خوب، رفقای خوب، زندگی خوب... دیگه چی می خوام؟» مرتضی گفت: «هیچی.» برادرم گفت: «نه هنوز یه چیز دیگه هم می خوام، می خوام زن بگیرم که از تنهایی دربیام.» مرتضی گفت: «مبارکه دمت گرم.» فرخ گفت: «چه جالب، اتفاقا دو سه روز پیش سیما را دیدم، اون هم می خواد دوباره ازدواج کنه.» برادرم پرسی...