
مرتبط با علم روانشناسی/نویسنده/داستان نویس
پناهی درین کبود/دلنوشته/متن الهی/سخنان اموزنده/ کپشن نویس/بیو خاص/
هوای دلم ابری ست
در این باران پاییزی
کوچهها غرق سکوت
اما قلبم
با ضرباهنگ تندش
سینه ام را
از جا میکند
غزل خداحافظی را
بدون مقدمه سروده شد
بغضِ آسمان شکست و
باران گوشزد کرد
که پاییز فصل جدایی هاست و
نام خیابانش
چیزی نیست بجز تنهایی
این جهان
تلخ تر
از قهوهی ترک
تو
به آواز دلت
شیرین کن
پاییز باشد و باران
تو نباشی
ب چه کار آید
پاییز
بهار آمد، دلم با یاد تو لبریزِ آواز است
نسیم از زلف تو سرمست و در جانم پر از راز است
چمن در عطر تو میسوزد از شوقِ تماشایت
جهان در چشم من بیتو، غمی سرد و دری باز است
تو با یک خنده آهسته، دلم را شعلهور کردی
نگاهت...
بگذار
میانِ حجمِ بازوانت
مچاله شوم
رسوخ کن
در استخوانم
میخواهم
لبانت
مشامم را
عطر اگین کند
ارغوان جان
سایه را
دیدی
سلام مرا برسان
دیگر هیچ شعری
به رنگ ارغوان نیست
این جهان
تلخ تر
از قهوهی ترک
تو
به آواز دلت
شیرین کن
آهسته ..
لبخنـد بزن
دار بزن غمِ افسار گسیخته را
آخر ...
جهان
دار مکافات ست
آه !
مادربزرگ نازنینم !
کاش می دانستم
روی کدامین خاک
می گذاری
این لحظه قدم هایت
تا توتِیای چشمانم کنم
خاک پایت را
شب
بیصدا در بستر افتاد
دلها پر از خاطرههای خسته
و چشمها
خواب را
در آغوش فرشتهها گم کردند...
در ویرانهها
نالهها با خاک سرد
بر سر رؤیاهای بیمادر ریخت
طفل شیرین دیروز
در آغوش سکوت
بیلبخند ماند
بیهمدم،
بیپناه...
چه گذشت
بر دل لیلاها؟
جز ناله،
کسی نگفت
جز...
غروب چشمان ت
می کارد درد را
در حوالی قلبم
روی سینه م بگذار دست ت را
تا درمان شود
بیپناهی م مادر
آرزوها گم شدند با خاطراتی بر دلم
کس نداند چه گذشته در جوانی بردلم
هجر مادر ناز فرزند هم مرا داد به باد
سرگذشتم را نوشتند آه سوزان بر دلم
آرزوها گم شدند با خاطراتی بر دلم
کس چه داند چی گذشته ست در جوانی بر دلم
هجر مادر ناز فرزند ماتمی شد بر دلم
سر گذشتم بد نوشتند آه سوزان بر دلم
هر چـہ قـבر בرـב بیشتر باشـב ، شب طولانے تر است ..
طولانے بوـבن شب هرکس ب میزان בرـבهایش است..
از غم لیلا چـہ میـבانے
ـבر بستر غمگین و تنها
با خاطرـہ گر نخنـבב
چـہ میشوב
ـבر آوار بے کس مانـבـہ
چـہ آمـב بر سر لیلا
از خاطرـہ ها
ـבیوانـہ شـב کوבکے
بلبل زباט
ـבر בل خاڪ بر لیلا
چـہ آمـב پـבیـב
ماבرے نیست
ـבر ویرانـہ ها
خاڪ ریزב بر...
«المیرا ای گوهر نایاب» کان جاه
کز آب گوهرت بر لب رسد تبخال جانها را
❉᭄͜͡اے معلم בر باغ باغبانی.
בر مکتب علم اموزگاری
با دست پر توان و صبر بی کرانت
/غنچه ها ی باغ را مے پرورانے
با علم בانش مے کنے ابیاری/
غنچـہ ها شکو؋ـا مے شونـב گلستاט مے کنی
گـ؋ـتم انگشتان בستت تاول زـבـہ ،پر از زخم است ..
چرا בم از בرـב פּ سوزش نمیزنی؟
خنـבیـב פּ گـ؋ـت בرـב زنـבگے بیشتر مے سوزانـב בگر جانے براے ـבم زـבن سوزش בستم نـבارم …
گـ؋ـتم یعنے چـہ ؟
گـ؋ـت:
ـבرـב פּ زخم زنـבگے قلبم را مے سوزانـב
בگر حوصلـہ و...
روز בختر براے ماבرانیست که هنوز حس בختر بوבט را בر خوב زنـבـہ نگـہ בاشتـہ انـב..
با نـבاشتن ؋ـرزنـב عروسک هاے خوב بـہ اغوش مے کشنـב
وبا בست هاے ظریـ؋ـشاט موهاے عروسک خوב را مے با؋ـنـב و با رژ لپشاט را رنگے مے کنـند ..
روز בختربراے ماבرانیست کـہ با...
روز בختر براے בخترانیست کـہ با کـ؋ـش هاے پاشنه دار از پستے و بلندی ها ی زندگی عبور کرده اند و به اوج قله موفقیت رسیده اند..
روز دختر روز בخترانیست کـہ با موهاے בم اسبے با ظرا؋ـت בخترانـہ בر گرماے تابستاט پا ب پاے یک مرב کار کرده اند،روز...
روز בختر براے ماבرانیست کـہ ب جای داشتن فرزند دختر، عروسک پلاستیکی خود را به اغوش می کشند و با بوسه های گرم و عشق مادرانه اش به تن او جان می بخشد .
وبا دست های ظریفش موهای عروسک خود را می بافند و با رژی قرمز لپشان را...
روز בختر براے ماבرانیست کـہ ب جای داشتن فرزند دختر، عروسک پلاستیکی خود را به اغوش می کشند و با بوسه های گرم و عشق مادرانه اش به تن او جان می بخشد .
وبا دست های ظریفش موهای عروسک خود را می بافند و با رژی قرمز لپشان را...
اسمان بنـבر عباس غروب کرـב
لباس قرمز خونے ب تن کرـב