ازخودگذشتگی
باران طراوت هوای پارک را بیشتر از همیشه کرده بود. برادرم سرخوش و سرحال بود و تند راه می رفت. مرتضی گفت: «خیلی سرحالی.» برادرم گفت: «چرا نباشم؟ هوای خوب، فضای خوب، رفقای خوب، زندگی خوب... دیگه چی می خوام؟» مرتضی گفت: «هیچی.» برادرم گفت: «نه هنوز یه چیز دیگه هم می خوام، می خوام زن بگیرم که از تنهایی دربیام.» مرتضی گفت: «مبارکه دمت گرم.» فرخ گفت: «چه جالب، اتفاقا دو سه روز پیش سیما را دیدم، اون هم می خواد دوباره ازدواج کنه.» برادرم پرسید «کدوم سیما؟» فرخ گفت: «زن سابق ات.»
برادرم گفت: «سیما می خواد ازدواج کنه؟» فرخ گفت: «آره مثل اینکه.» برادرم گفت: «پس تکلیف من چی می شه؟» گفت: «یعنی چی تکلیف تو چی می شه؟ شما که از هم جدا شدین؟» برادرم گفت: «آره ولی من دلم نمی خواد سیما ازدواج کنه.» پرسیدم «چرا؟» برادرم گفت: «چرا نداره، برای اینکه زنم بوده.» مرتضی گفت: «بوده الان که نیست.» برادرم گفت: «باشه، هنوز یک سال نیست ما از هم جدا شدیم.» مرتضی گفت: «پس تو چرا خودت می خوای زن بگیری؟» برادرم گفت: «من می خوام زن بگیرم ولی دوست ندارم اون شوهر کنه.» فرخ گفت: «خیلی مسخره ای.»
برادرم عصبانی شد و گفت: «خودتی... شما هم جای من بودین نمی خواستین زن سابق تون هنوز یه سال نشده با یکی دیگه ازدواج کنه... تازه تکلیف آریا چی میشه، نمی خوام بچه م زیر دست ناپدری بزرگ بشه...» مرتضی گفت: «خب آریا رو از سیما پس بگیر.» برادرم گفت: «من نمی تونم آریا رو بزرگ کنم. شرایطشو ندارم. آریا باید پیش مادرش باشه، مادرش هم نباید ازدواج کنه.» فرخ گفت: «خیلی روت زیاده.» برادرم گفت: «فکر کردین شماها روتون زیاد نیست؟» فرخ گفت: «آخه تو همه چی رو برای خودت می خوای.» برادرم گفت: «همه همینجورین... شما همه چی رو برای خودتون نمی خواین؟ شما همیشه به خودتون حق نمی دین؟» فرخ گفت: «اصلا.» برادرم گفت: «همه مون عین همیم...»
کمی دورتر، رفتگری پلاستیک ها و زباله هایی را که مردم روی چمن ها ریخته بودند، جمع می کرد. باران همچنان می بارید. درخت ها خیس بودند و هوا پاک تر از همیشه بود.
ZibaMatn.IR