شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
او همراه نسیمی خنک می رود،بدون کلامی!بی قدم زدنی!میان کوچه های شهر...او می رود، همراه با بادهای دم غروب!...سرد است!!! انگار زمستانی سپید است،و شهر، جسمش را لای کفن پوشانده!همچون دختری بی عشق و عاشق رشد می کند!همراه با شکوفه های بهاری، او کتابی ست عاشقانه، لبخندی ست بر لب،رمانی ست خواندنی، سبزه ی آغوش ست،شعله ی عشق ست، چون عسل شاره زور* است!که غم هایت را می کاهد...و چون برگ پاییزی، می ریزاندت! همراه با آخرین ق...