متن شنو محمد زاخو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شنو محمد زاخو
بر روی لب هایم می دوی
بر روی گردنم می لغزی
بر روی سینه ام، دست می کشی
بر روی شکمم، دست به توطئه می زنی
بر روی رانم، استراحت می کنی
از چشمه ی حیاتم، آب می نوشی
پاهایم را برای سفر مهیا می کنی
مرا به سفری دور...
در سرزمین ما
زن بودن بسیار سخت است!
در پیشگاه روشنفکران زن، نفهم است.
در نزد مردان مذهبی،
زن وسیله ی رفع نیازهای جنسی ست
در اندیشه ی ثروتمندان
زن، لذت زندگی ست.
در نزد دولتمردان،
زن بی حق و حقوق و بی اختیار است.
در سرزمین ما،
عاشق شدن...
شبی من و تو
در زیر باران بهاری
به همدیگر خواهیم رسید
تو موهایم را در زیر باران به هم می ریزی
و من هم،
سبزه زار سر سینه هایت را آب خواهم داد.
شاعر: شنو محمد زاخو
ترجمه: زانا کوردستانی
وطن یعنی تو
تو یعنی آواز
آواز یعنی پرچم
پرچم یعنی رنگ چشمان تو
چشم تو یعنی سرود ملی
سرود ملی یعنی صدای تو
صدای تو یعنی شجاعت
شجاعت یعنی آزادی
آزادی یعنی قلم
قلم یعنی فریاد
فریاد یعنی وطن
وطن یعنی من و تو...
شاعر: شنو محمد زاخو
ترجمه:...
زنی از جنس بارانم،
زاده ی دو پیکر عریان،
در فصل پاییز.
بی رضایت من،
به دنیا کشاندنم.
شاعر: شنو محمد زاخو
ترجمه: زانا کوردستانی
دردهایم پر از غم است
غم هایم پر از گریه،
گریه هایم پر از بغض
بغض هایم پر از فاصله
فاصله ها پر از درد
دردهایم پر از نبودنت!
فراق تو پر از شکنجه
این عذاب پر از تنهایی
تنهایی هایم پر از اشک
اشک هایم پر از دوست داشتنت...
وطن، از حیاط خانه ی مادرم بزرگ تر است!
گل هایش، از گل های گلدان خانه ی خواهرم زیباتر است!
از جان و روح بیوه زنان، زخمی تر است!
سر راست تر، از مسجد محله است!
ارزشمندتر از الماس است!
خواستگارانش از خواستگار دختر عموهایم بیشتر است!
از حاجی یحیی...
همچون ملا ها
که اذان پنجگانه را فراموش نمی کنند،
تو هم چون نمازهای پنجگانه روزانه،
در خیال و یادم در رفت و آمدی...
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
می گویند: خدایان که می میرند،
تندیسشان را خلق می کنند!
اگر تو خدای من باشی،
شبیه گلدانی خلقت خواهم کرد و
روبروی پنجره ی اتاقم می گذارمت.
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
شبی من و تو زیر بارش باران بهاری
خویش را دوباره باز می یابیم!
تو گیسوان خیس از بارانم را به هم می ریزی و
من هم سبزه زاران سینه ات را آبیاری می کنم.
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
زمانی که باران می بارد، تو در خیالم می آیی!
و تمامی قطرات باران، به موهایم می بارند،
و دست تو و باران در آنها می آمیزند!
باران به جای تو به یاری احساس پاکم می آید و
گام هایش را کوتاه می کند،
و باران دیوانه وار می رقصد،...
آسمان و زمین جفت می شوند و
حاصلشان، دشت و چمن و سبزه زار می شود.
من و تو به هم می آمیزیم و
نتیجه اش،
یک مشت دروغ و بدی و خطا می شود!.
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
در خیالات زنی شاعر، دنیا گلستان ست
در خیال مردی نویسنده، دنیا انقلابی در حال وقوع ست
در خیال هنرمند، دنیا صحنه ی بازی سینماست
در خیال کودک، دنیا فقط آغوش مادرش است
در خیال یک عاشق، دشمن هم دوست است
در خیال یک قاتل، تمام دنیا مقصراند
آری دنیا،...
عشقی خیس، با شرابی سرخ
رقصی شتابان، در باغی غرق در گل
بوسه ای آبدار، بر لبی داغ
آهی جانسوز، از سینه ای سحرانگیز
سخنی تازه، از مردی دردمند
باران می زند،
بر اندام زنی شاعر...
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
زندگی ی خوب،
ثمره ی یک انقلابی سیاه!
با مردمی بی درک،
حاکمی خونخوار،
خیابانی بن بست،
لاشه ای متعفن،
لبخندی دروغین،
گریه ای راستین،
اشتهایی سیری ناپذیر،
سکس پولکی،
دار [اعدام] بی قانون،
قلمی راستگو،
نویسنده ای خودفروش،
جیبی خالی،
سرزمینی فقیر،
با انقلابی سیاه!.
شعر: شنو محمد زاخو...
تو شب باش، تا من ستاره بارانت کنم،
تو آسمان باش، تا من ابر میان آغوشت باشم،
تو دریا باش، تا من ماهی زیبای میانه ات گردم،
تو گل باش، تا من سبزه زار وجود تو گردم،
تو آفتاب باش، تا من بیابانی پر از زیبایی تو بشوم،
تو خدا...
هر لحظه، نگاهم را از تو پنهان می کنم
تا که مایه ی اشعارم گردی و شیدایم کنی!
هر لحظه، خنده هایم را پنهان می کنم،
تا که لبخندی برایم بفرستی از لب های خیس ات و
داستان دوست داشتنت را ادامه دهی،
و با حرف هایت عمر دوباره ام...
او همراه نسیمی خنک می رود،
بدون کلامی!
بی قدم زدنی!
میان کوچه های شهر...
او می رود،
همراه با بادهای دم غروب!
...
سرد است!!! انگار زمستانی سپید است،
و شهر، جسمش را لای کفن پوشانده!
همچون دختری بی عشق و عاشق رشد می کند!
همراه با شکوفه های...
پاییز مردی ست
و زن،
درختی برای پاییز!
وقتی که پاییز یواش یواش می آید،
زن را، نرم نرمک، لخت می کند.
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
خبر داری وقتی که پروانه ای روی گلی می نشیند،
چنین احساس می کنم،
که لب تو بر لب های من نشسته است!
چرا باور نمی کنی،
وقتی قطرات آب رودخانه
بر روی سبزه زار اطرافش می پاشد،
حس می کنم،
دست من است که در مرتع سبز آغوش تو...
خنده از لب هایم رخت بربست،
و روشنایی چشمانم خاموش شد!
غم های گذشته ام سر بلند کردند،
و هرگز شاد و خندان نشدم.
چه سوت و کور شده آشیانه ی شبانه هایم!
نه دستی، نه صدایی!
یک بار دیگر خیال تو مرا ربود،
روح و فکرم در دستان توست...
زمانه ای ست، که احساس و شادی ات
چون باران می بارد بر رویم،
و خیسم می کند!
احساساتم،
مدام مرا به تو مشغول می کند!
...
روزگاری ست که،
بازوانم تشنه ی بغل کردن توست.
تا چون ماری سیاه،
چنبره بزنم میان سینه ات
تا که عطر و گلاب...
چه روزگار تلخی ست!
از مرگ هم عکس می گیریم و
بر گریه و زاری، یکدیگر می خندیم!
...
چه روزگار سردی ست!
گویی زندگی درون،
تابوتی سیاه خوابیده باشد!
...
چه روزگار بی بدیلی ست!
عشق را به صلیب می کشیم و
خیانت، راهنمای راهمان شده است!
...
چه...