پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همین پنجشنبه های همیشگی ...گاهی لال میشوندمیروند تووی لاک خودشان و آرام آرام اشک می ریزند !پنجشنبه ها نگرانندپنجشنبه ها صبورندمیداند که مقصدش جمعه است و غروب و دلتنگی !و همچنان می رود !نقاب لبخند میزند بر چهره !این هفته پنجشنبه حوالی عصر پیرهنی آبی به تن میکند و شالی قرمز بر دوش ...میدانی جان دلم ...!آدم که دلش تنگ باشدوقتی تنهایی اش به عمق چاه رسیده باشداز علایقش هم میگذرد که دوستش داشته باشند !"پنجشنبه"...
می گفتندامروز روز عشق استآنهایی که تنها تاریخ را به خاطر می سپارند!من می گویمهر وقتسر معشوقت روی پایت بود و با موهایش بازی می کردیهر وقت در فکرش غرق بودی وزنگ زد وصدا و حرف هایش بوی دلتنگی می دادهر وقتزیر باران چترش بالای سر تو بود...هر وقت صبحبا بوسه اش از پیشانی ات بیدار شدی...هر وقتانگشت های مردانه اش بین موهایت بود و می بافت زلفت را...هر وقت نگاهش را روی خود حس کردی و لبخندروی لبش دیدی...هر وقت کنارش بودی،آ...
حتم دارم که قدم گر بنهی بر مجلسیوسف بزمی و انگشت بریدن داردهمه احسنت و تبارک به خداوند جمیلان یکادی به زبان ورنه گزیدن دارد...
می چرخد...می رقصد...زیر لب آواز میخواندهرچقدر عاشق تر باشدچین دامنش بیشتر است!زن ها که عاشق می شوندگویی شهر آرایش میکندموهای سرخ!دامنی آبی!پیرهنی سبز!کفش های زرد!و شهر این همه زیبایی را مدیون مردیست که روز قبل به او گفته:"دوستت دارم"...