پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آن دو چشمت را ببین، راهزن راه من استچیزی جز قلب ندارم، آن هم حلالت باد...
حین راندن در خطوط دفتر اشعار من، بر واژه هاپشت چراغ قرمز نامت بمان، اندک تماشایت کنم...
من و تو با هجران نداریم نسبی، بین ما فاصله هاستتو همچون مهتاب به آغوش دریایی من نزدیکی...
کمان آرش را آگهم همچون تبسم تو بودتیر را یکی بر مرز می زند دیگری بر جان ما...
دست را چه نیازی است؟ من با اشعارم تو را به آغوش خواهم کشید...
من همچون دلگیری غروب جمعه ای نزدیک به توتو همچون روشنایی طلوع شنبه ای دور از من...
حالمان خراب استهمچون ابری که گریستتا گل بخنددو غافل بود، معشوقش گلی مصنوعی است...
عینک ات را پاک نکنچشم ها غبار آلود اند......
مست چشمانت شده اممبادا بروی ساقی دیگران شوی......