سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
باز هم سوژه ی اشعار غم انگیز رسید...با دلی خسته و از حادثه لبریز رسید....فصل فرماندهی غم،به طبیعت شدوباز...امپراطور زمان حضرت پاییز رسید......
امپراطورمردی نیستکه در جنگهای بسیاریتن به تنجنگیده است....! امپراطورمردیستکه توانستهقلمرو عاشقانه های زنی راامن وآرام وآسوده کند.......
از روزی که نامت ملکه ذهنم شداحساس میکنم جمجمه ام باشکوه ترین امپراطوری دنیاست...️️️...
سالهاست که توی یک کارت پستال زندگی می کنم، کارت پستال یک جزیره مرجانی، یکی از آن جزیره های گرمسیری توی اقیانوس هند، همدمم یک گل آدمخوار است و یک ببر، ببری شبیه « ریچارد پارکر » فیلم « زندگی پای». دار و ندارم یک درخت نخل است و یک صخره، طولانیترین پله طنابیای که میتوانم خیال کنم از روی صخره بلند شده و به آسمان رسیده. هر وقت عشقم بکشد آن لباس استوایی هزار رنگم را به تن می کنم و مثل جک لوبیا سحرآمیز از آن پله بالا می روم و روی ابرها قدم می زنم، ا...