سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
زاینده ترینرود روان باش و بخندچون باد صبامشک فشان باش و بخنددم آمدهچای صبح با طعم عسلآسودهٔغم های جهان باش و بخند ...شهراد میدری...
برای تنهاییهر شبمقصه ها می بافمکجاست شهرزاده ام؟می خواهمتا خود صبحتک به تک دلتنگی هایم رابخواند_تا من یک شب آسوده بخوابم....
امپراطورمردی نیستکه در جنگهای بسیاریتن به تنجنگیده است....! امپراطورمردیستکه توانستهقلمرو عاشقانه های زنی راامن وآرام وآسوده کند.......
میروی با غیر و من با گریه میگویم: بهخیرخاطرت آسوده باشد! اهلِ نفرین نیستمعاقبت با مرگ دیدار ت میسر میشودآخرِ این قصه شیرین است، بد_بین نیستم...
بیدار مانده ام که تورا مثنوی کنماسوده تر بخواب!عزیز دلی هنوز!...
من در شگفتم که آیا برف به درختان و مزارع عشق می ورزد که این چنین آن ها را به آرامی می بوسد؟ و سپس آن ها را چنین آسوده و در امنیت با لحاف سفیدی می پوشاند و شاید می گوید:”بخوابید، عزیزانم، تا تابستان دوباره بیاید.”...
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺏ ، ﮐﺘﺎبهاﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﯾﮏ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺁﺳﻮﺩﻩ ؛اینها ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﺪﻩﺁﻝ ﻫﺴﺘﻨﺪ ......
ما را غم خزان و نشاط بهار نیستآسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم...
موسیقی شروع به نواختن میکند. عجیب آن است که احمقهایی هستند که در هنرهایِ زیبا تسلّی میجویند. مثلِ عمّه بیژوایِ من که میگفت طفلک عمویت وقتی که مُرد نوازندگیهایِ شوپن خیلی به دادم رسیدند. و تالارهایِ کنسرت لبریز از آدمهایِ تحقیرشده و آزردهای است که چشمهایشان را میبندند و میکوشند چهرههایِ رنگپریدهشان را به آنتنهایِ گیرنده مبدّل کنند. به خیالشان صداهایی که میگیرند به درونشان جاری میشود؛ شیرین و خوراکدهنده. و رنجهایشان مانندِ رنجه...
ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﻏﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ِﻏﻤﻬﺎ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﻢﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﭼﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﻢ......
دوباره لالایی بخوان مادرکودکت سال هاستآسوده نمی خوابدبخوان مادربخوان مادر......
چه خوب بود که آدمی می توانست وقتی درد و مصیبتی دارد ماه ها بخوابد و چندین ماه بعد آسوده و تازه نفس از خواب برخیزد....
هر وقت سرم را روی پاهای تو می گذارماز شدت آرامش و آسوده خیالییاد این جمله ی از سفر آمده ها می افتمهیج جا خانه ی خود آدم نمی شود...