پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سکوت سرد اتاق را نمى شودبا نور پر کردمگر به تبسمىکرشمه ى چشمىو دستى که هواى اتاق رانقاشى کندحجم سفید راهیچ قطره ى اشکىنمناک نمى کند........امیر برغشى...
🥀گاهیدستی به شانه ام بکشاز یاد نبرم همخانه ایمنمى خواهم فکر کنمدیده نمى شومدوست دارموقتی سر بر می گردانمببینم تو اینجایىایستاده اىکنار دلم و ترسمنترسم از سکوت خودماز تنهاییاز شببا من حرف بزنبفهمم هستمسکوت تومرا سنگ مى کند........امیر برغشی...
پاییزچسبیده به شیشه ی ماشینمباد مهرگانبه خیابان یورش می بردآشوب برگدر بی حوصلگی روزطبیعت بی جانبر سنگ فرش پیاده رو هاشهرداررنگ می روبداز سر و روی شهر........امیر برغشی...