
متن های فیروزه ای/ شعرها / بیو ها/ فیروزه ای
من ارتش یک نفره جمهوری / من های/ منهای _من! جغرافیا/(قلب دوستداران شعر)
این واژهها مثل موج میکوبند
یادت نمیآید از کجا آغاز شد
نفسهای شعرم را بشمار... ببین
شاید تو هم شنیدی این تپش را
عشق نمیتواند بیوزن باشد
رودی که بیشتاب برود
رود نیست
وهمی اگر در سکوت جاری شود
زمانی به تو نشان میدهد
که نه
نه... این شعر وزن...
سرافراز
ایستادهای در باد
با خستگی اسفندی
که در مشتی سرد
به آتش میافتد
بنگر
مهمانی باد است
و عشق
دودی سرگردان
که از اخگری خاموش
به آسمان میخزد
کاش نوری در چشمهایت بود
و دستی از روشنی
آنگاه
غبار از چهرهی ماه
میگریخت
باد آمد و خاکستری از گذشته آورد
آورد دستانی سرد به حوالیِ چشمها
چشمهایی که در جستوجوی چراغ بودند
بودند اما بینام، بیخاطره، بیردپا
ردپا گم شد در خیابانهای خیس
خیس شد شب، فرو رفت در عمق آینه
آینهای که هیچکس را بازنمیتابید
تابید تنها نورِ خاموشِ خاطرهای دور
دور...
زن،
زندگی را در چمدانی قدیمی تا میزند،
میان روسریهای رنگی
و بوی عطرهای محوشده
و
آینهای که زخمهایش
سالهاست حقیقت را
شکسته نشان میدهد
قطاری دور
سوت میکشد در خوابهایش
کوپهای که هرگز
به مقصد نرسید
باید تصمیم میگرفتم
اما هیچ کدام از منها
پاسخ ندادند
بیخوابی فقط سوال میسازد
یک لحظه فقط یک لحظه
در سکوت بیسایه
شاید… شاید فقط باید تماشا میکردم
و در دل شب
نگاهم به عکسها خیره شد
چطور ممکن است
کسی در دل خواب
هنوز از آن سوی در
سراغت...
تو آمدی و زمستان از شانههای زمین ریخت
عطر بهار در رد پای تو شکفت
و آسمان نامت را با ستاره نوشت
چشمانت
آغاز ترانهایست که
هر سال
جهان را شاعرتر میکند
بخند
که لبخندت خورشید را هم به وجد میآورد
بمان
که مستی نگاهت
شراب را از یادم ببرد......
درِ کنسرو را باز میکنم
صدای تاریکی میریزد بیرون
یک آواز قدیمی
که بوی ماهی دودی میدهد
آشنا نیست
اما میشناسمش
مثل وقتی که عشق
در لیوان چای حل میشود
و نمی دانم
چندبار باید هم زد
تا دوستت دارم تهنشین نشود
می بینی
خوابگردی سایه هاست
خانه سرگیجه دارد...
آینه را برعکس بگیر
چشمهایت را پشت سر بگذار
موهایت را به دیوار آویزان کن
ببین
دنیا هنوز هم کج است
درختها وارونه راه میروند
ابرها روی زمین می خوابند
کبوترها سکه میاندازند
برای گدایانی که در آسمان دعا می کنند
عزیزم
به خودت نگو:
"من کافیام!"
سایهات میخندد
کفش...
باید تصمیم میگرفتم
اما هیچ کدام از منها
پاسخ ندادند
بیخوابی فقط سوال میسازد
یک لحظه فقط یک لحظه
در سکوت بیسایه
شاید… شاید فقط باید تماشا میکردم
و در دل شب
نگاهم به عکسها خیره شد
چطور ممکن است
کسی در دل خواب
هنوز از آن سوی در
سراغت...
چشمای من، یه روز توی بارون
به یه برگ خشک نگاه کرد و گفت:
"شاید این آخرین نفسشه،
ولی همون لحظه با باد رقصید."
زندگی هم همینه،
مگه نه؟
هر چیزی که به پایان میرسه،
یه جوری دوباره شروع میشه.
بهار
سهم توست
که چکاوک دارد
لبانت
سرود خوان بهارست
شور پرستو
که دلش برای گنجشگ روی شاخه میتپد
بهار
سهم
هفت دل عاشق است
که قسم میخورند
به
سیب
آب
آینه
و
بوسههای سرخ دو ماهی
به
راز سر به مهر سنجد
و دل پر جوش سیر و سرکه...
گلها در سکوتی شاعرانه روییدهاند
و شیشهی جوهری
خاطراتی نانوشته را در خود نگه داشته است
می بینی
دلم به زبان رنگ ها و سایه ها آشناست
و در جوهر این قاب
دستی
تمام ناگفتهها را نقاشی کرده است
درخت افتاد
نه فریادی
نه دستی که یاری کند
شاخههایش هنوز
در خوابی سبز
اما ریشهها
در تن زمین گریستند
رهگذر آمد
چشم بست
و گذشت
بیخودی، بیخودی
دل میبازم به خیابونای خیس،
به چراغای خاموشی که هیچوقت نگفتن: دوستت دارم.
بیخودی، بیخودی،
دست میکشم روی دیوارای ترکخورده،
انگار خاطرهها هنوز نفس میکشن.
چشم میدوزم به چراغ قرمز،
که سبز شه—ولی نمیشه.
بیخودی، بیخودی،
یه آهنگ تکراریو صد بار پلی میکنم،
شاید یه جای قصه عوض...
من هستم
نه در گذشته
نه در آینده
همینجا
در نقطه ی اینک
نفس میکشم
پس جهان هست
یا شاید
فقط همین لحظه
اینجا
دست میکشم روی پوستم
نه گرم است
نه سرد
نه زنده
نه مرده
فقط لمس
معنا؟
ریخت روی زمین
مثل جوهری که در آب حل شد...
چقدر در دلت شبها آسمان پر از پرنده است
و تو با بالهای زخمی
هنوز هم میخواهی به آسمان پر بکشی
چند تا پرنده بغلت داری، هر یک از آنها را که پرواز نکردهاند
و نمیدانی کدام را آزاد کنی
کدام را در خود نگه داری
آنها که در دل...
بهار
سهم توست
که چکاوک دارد
لبانت
سرود خوان بهارست
شور پرستو
که دلش برای گنجشگ روی شاخه میتپد
بهار
سهم
هفت دل عاشق است
که قسم میخورند
به
سیب
آب
آینه
و
بوسههای سرخ دو ماهی
به
راز سر به مهر سنجد
و دل پر جوش سیر و سرکه...
سیمرغ سرخ رو بومِ شب
پر میزنه میره سمتِ تب
یه شعلهی وحشیه توو باد
حرفاشو دنیا یادش نداد
میگه: من از خاکستر اومدم
از دود و درد و شعله دنیا اومدم
قصهی من یه مشت فریاده
یه پرنده که تو آتیش شاده
میسوزه، میسازه، دوباره پَر
میره بالا، رو...
"هیچچیز...
واقعی نیست
جز زخم زبانها..."
"آینه شکست، اما تصویرت باقی ماند"
"دروغ...
حرفی که...
میرقصد
روی لبهی تیغ
با لبخندی
خونین..."
"خنجر از پشت، لبخند از روبهرو"