پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من تو را بر درب خانه ام گریسته امبر پنجره ام آغوش باز کرده امتو را بر فرشاز عرش پایین کشیده اممن تو رابارها و بارها گریسته امدلتنگی غبار ریزی بودکه زیر نور آفتاب دیده می شدبه یک باره که به بالش اشقدیمیقدیمیخاک نشستهنشستهمی زدیدلتنگی خفه ات می کردنفسم زیر آفتاب بودتورا بارها و بارها گریستمکجایی تو ای اهورای منکجایی تو...
چند بار تو رازخماز تنم کنده امچند بار تورااب خلاف اش شنا کرده امچند بارتو را گریسته اماین تکرار لا یتناهیچند بار تکرارم کرده استهمیشه دنبال یک حواس پرتی ام که از منم پرتم شدهمثل خودکاری که در دستم هستدنبالش می نویسمیا عینکی که بر چشمم می بینمدنبالش می بینمیا مادری که کنارم مرد و دنبالشمی میرممن نفیر شب را از حفره ای درون سینه ام می شنومهمه چیز این شهر ببریدفقط خاک را بگذارید برای ما خاک بر سران که ...