«بزمِ دل»
چشم تو، آتش به جانم زد، کمی پروا بکن
دل به لرزه افتادهام، غوغا بکن
خندهات چون قهوهی شیرین، مرا بیخویش کرد
هوش از سرم بردهای، تنها مرا شیدا بکن
نازت از حد میگذرد، آهستهتر پیمانهریز
ساقیِ جانم شدی، با من همین سودا بکن
آخر این بزمِ دل،...