متن اشعار علیرضا فاتح
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار علیرضا فاتح
تو را
به جای هر سلامِ نگفته
و هر نگاهِ نرسیده
دوست میدارم
چون تمامِ جهان
در چشمهای تو جمع است...
عشق
راهیست
که عقل در آن
کفشهایش را جا میگذارد
و دل
برهنه میدود...
تو همان
خاموشیِ پرآوازهای
که در تاریکیِ شب
جهانِ مرا
به هزار صدا میخواند...
عشق
نه قصه است
نه افسانه
عشق
همان دستیست
که در سختیها
رها نمیکند...
چشمِ من
جز تو را نمیبیند
که دیوانگیات
آیینهی جنونِ من است...
میانِ انبوهِ صداها
خاموش میشوم
تا شاید
سکوتِ من
کمیابترین فریاد باشد...
نه رگ، نه خون
که هر سلولِ من
از نامِ تو میسوزد
و هر تپش
آوازِ عشقِ توست...
هر صفحهی دل
با نامِ تو آغاز میشود
و هر خطِ خاطره
به عکسِ تو ختم...
بیتو
هر صبح
شبی تکراریست
و هر لبخند
بیمعنا میشود
جز در خیالِ تو...
و از آن پس
هر دیوارِ دل
به نامِ تو شد
هر پنجره
به سویِ تو گشوده...
درختِ بیبرگم
اما ریشههایم
هنوز در خاکِ امید
پنهان نفس میکشند...
آینهها چرا به نگاهت غبار گرفت؟
با سردیِ نگاه، کدام دل را شکستهای؟
خورشید پشت پردهی اخمت نهان شده،
با سایهها چه باغ امیدی کاشتهای؟
گاه با نازت نمک، گاه با عشقت عسل
هرچه باشد، باز دل بیتو نمیسازد، چرا؟
چه فریبنده است تاج و تخت،
وقتی پایان، خاکِ خاموش است...
چه بیثمر است جدالِ نامها،
وقتی همه در یک سکوت میخوابند...
از سکوت تا فریاد،
از نخستین نگاه تا آخرین آه،
برای توست تمام لحظههایم؛
تمامیِ فصلهای جهان،
تمامیِ بارانها و آفتابها،
تا با همهی آنها بگویم:
چه باشی، چه نباشی،
چه فردا بیاید، چه نیاید،
«دوستت دارم».rm
هرچه در دستِ بشر هست، سایهای بیپایدار
چون غباری بر نسیم است، ماندنی در کار نیست
عشق اگر هم شعله گیرد، میشود خاکسترش
جز صفای لحظهای، در دفترِ تکرار نیست
با تو، نفسِ من همه آوازِ بهاریست
هر لحظه، ترانهای زِ جان میسرایَدت
دلِ ویران به دستِ یار آبادان شود روزی
دعای من همین باشد، نصیبت عشقِ جانافروز
به جز نامِ تو، ای عشق، چه دارم که بگویم؟
که این دیوانه جز یادِ تو از خود خبر نیست
اگر مجنون به صحرا شد، زِ شورِ عشقِ بیپایان
به دل باید نوشت آنکه لیلی هم پریشان بود
به چشمِ تو سپردم دل، که جانم بیقرار است
جهان بیتو خراب و با تو چون باغِ بهار است
تو را چون خاکِ پاکِ خانهام در دل نگه دارم
مرا از این دیارِ عشق، بینام و نشان مکن...
از ولولهی نگاهت،
دل من به تپش افتاد؛
گیسو اگر بر شانه بریزد،
جهان در آغوشِ تو آرام میشود.
بگذار این لرزشِ دل،
به زمزمهای بدل شود
که تنها نامِ تو را
در گوشِ شب تکرار کند...