متن اشعار علیرضا فاتح
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار علیرضا فاتح
«صبحِ روشنِ عشق»
دیدم رخ تو، صبح دلم روشن شد
از پیلهی غم، بالِ من پروانه شد
یک بوسهی شیرین تو، جان را ببرد
مستی به دل افتاد و جهان، میخانه شد
"تو ناز میکنی "
تو ناز میکنی
و پس از آن، تمامِ شهر
به بازارِ خیال میآید،
که نازِ تو را بخرد.
من اما،
نه در معامله،
که در گلخانهی عشق،
نازِ تو را میکشم؛
چون نرگسِ خسته،
چون نسترنِ روشن،
که هر دم در هوای تو میشکفد.
این منطقِ...
«امیدِ وصل»
دست تو گر هوسِ زلفِ مرا دارد، چه باک
ما به دل راهش دهیم، بینیاز از تار و تاک
دست گر به زلفم ره نیافت، عشق در دل میرسد
امیدِ وصلِ جان، بیخویش در جان میرسد
«بزمِ دل»
چشم تو، آتش به جانم زد، کمی پروا بکن
دل به لرزه افتادهام، غوغا بکن
خندهات چون قهوهی شیرین، مرا بیخویش کرد
هوش از سرم بردهای، تنها مرا شیدا بکن
نازت از حد میگذرد، آهستهتر پیمانهریز
ساقیِ جانم شدی، با من همین سودا بکن
آخر این بزمِ دل،...
«میخانهی دل»
هر که در میخانهی دل، جرعهای نوشید از او
مست شد، بیخویش شد، افتاد در آغوشِ او
من به بزمِ عشق، چون شمعی به جانم سوختم
روشنی بخشیدم و خود را به آتش افروختم
هر که را دیدم، به معشوقش سپرد آرامِ جان
من به محبوبم رسیدم، ساقیام...
«یادگار عشق»
هر که در آینهی دل نقش رخ یار بماند
در صفای نفسش نغمهی تکرار بماند
گرچه طوفان ببرد برگ و شکوفه زِ بهار
عطر آن باغ به جان تا ابد انگار بماند
هر چه از عشق رسد، ماندنیتر زِ جهان
نام او بر لب ما همچو گلزار بماند
«دکمهی پیراهنش»
آنقدر دل بستهام بر دکمهی پیراهنش
که نفسهایم همه در عطر او پنهان شده
فکر آغوشش مرا در خواب هم آرام کرد
هر نفس با یاد او چون نغمهی باران شده
لبخندش چون سحر بر جامهام گل میدمد
دل اسیرش تا ابد در حلقهی ایمان شده
«غمِ شیرین»
چه خوش است این غمِ پنهان، که به جانم تو نهادی
که به هر آه، به هر اشک، نفس تازه دادی
نه به شادی، نه به خواب و نه خیالِ گذرا
که به رویای تو، ای عشق، جهان تازه دادی
به نگاهت همه سبزی، به نفسها همه نور...
شعر
مثل باران است،
بر همه میبارد،
اما تنها خاکِ آماده
بوی خوشِ زندگی میدهد.
شعر
مثل باران است،
بر همه میبارد،
اما تنها خاکِ آماده
بوی خوشِ زندگی میدهد.
🍂 به من آهسته بگو...
به من آهسته بگو،
که هنوز در این جهانِ پُر زخم،
جایی هست برای دوستداشتن،
برای نفسهای گرم،
برای دلهایی که از رنج نمیرنجد...
به من آهسته بگو،
که عشق هنوز سلام میکند،
و کوچهی ما،
با تمامِ خاکِ بدیها،
راهیست به سمتِ روشنی...
من...
من شاعرم، ولی تو اگر شعر هم شوی
در واژههات ردّی از این بیزبانیام
از من نپرس حال دلم را، نمیشود
شرحش دهم به جز به همین ناگهانیام
یک روز میرسی، وسطِ ظهرِ تیرماه
با خندهای شبیه همان زعفرانیام
شب را چه چاره باشد
با این هجومِ یادت؟
هر لحظهاش صداییست
از ردِّ بیقرارت...
خوابم نمیبرد، نه
دل را تو بردهای تو
در من هنوز جاریست
آن لحظههای نابت...
پاییز آمد، ولی بی تو غمانگیز است
هر برگِ زرد، نشانی از پاییز است
مهر تو کو؟ که این فصل بیلبخند است
دل بیتو سرد، و دنیا دلگیر است
دعا گر میکنی، دل را ز مهرش پاک کن ای دوست
که با دلبرده، بیدلبر، دعا بیفایده باشد
به جای آنکه از دل مهر او بیرون کنی هر شب
بگو: «یارا، بمان با من، اگر تقدیر راضیست»
دلِ جامانده
تو بریدی، و من آن ریشهی بیتاب شدم
در سکوتت، غمِ صد خاطره را قاب شدم
نه درودی، نه پیامی، نه نشانی مانده
من فقط حسرتِ آن لحظهی نایاب شدم
تو گذشتی، و دلم پشت سرت جا ماند
با نگاهی که پر از خواهشِ بیتاب شدم
وای بر...
نه در سودای فرداها، نه در اندیشهی دیروز
منم در لحظهای بیمرز، زِ هر نقش و نشان فارغ
نه بیمِ دوریات دارم، نه شوقِ وصلِ بیپایان
که در یادِ تو گم گشتم، زِ آغاز و زمان فارغ
نه از بودن، نه از رفتن، نه از سود و زیانم نیست
که در راهِ تو، ای جان، دلی جز بینشانم نیست
خوشا آن لحظهی گمگشتگی در چشمِ روشنات
که پیدا میشوم، گرچه نشان از من نشانم نیست
نه افسانه، نه افسون، نه حکایت، نه خیال
که این شور، زِ جان خیزد و از مرزِ وصال
اگرچه خسرو و شیرین به دفتر آمدهاند
دلِ من، بیقلم، نقش زده رویِ جمال
خوشا آن دل که در راهِ تو جان را میسپارد
نه از سود و زیان، بلکه زِ عشق است که میزارد
پدید آمدن از عشق، گمگشتنِ جان است
که هر کس گم شود در تو، جهان را میگشاید
نه آنچنان که بسوزی زِ آتشِ دلِ من
نه آنچنان که بمیری زِ خواهشِ تن
دوستت دارم آرام، ولی بیمرز
چو موجی نرم، ولی بیکران، بیوطن