سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پدرم گفت: سر سفره دعایی بکنیدناگهان داد زدم دلبر من را برسانخاطرم نیست پس از حاجت من شام چه شدخورد محکم به سرم شئ بزرگی پس از آنچند روزیست خلاصه سر ما باند شده استشده این سر سپر حاجت و اقرار زبانآخر ای مادر من حاجت من عیب نداشتتو چرا زود کنی قصد هلاک دل و جانتو خودت دلبر خود صدر نشاندی و خوشینوبت از ما شده بشقاب بکوبی سرمان؟....
وقتی دلتنگم بشقاب ها را نمی شکنم / شیشه ها را نمی شکنم / غرورم را نمی شکنم /دلت را نمی شکنم / در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که می رسد این بغض لعنتی است!...