شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در جادهٔ پاییزی جوانی گام بر می دارم ...برق غرور در چشمانم می درخشد و با نوای رویاهای شیرین می رقصمگوش هایم از شنیدن درست و غلط های مکرر اطرافیان به درد امده است و تظاهر می کنم به فهمیدن !در رویاهایم سینه سپر می کنم و در میدان جوانی مبارزه می کنم با تمام راستی هایی که معلوم نیست چه کسی درست بودنشان را تعیین کرده است ...پرواز را برایم دیکته کرده اند و من عشق سقوط را در دل می پرورانم ...اما یادگرفتم ، سازگاری با روز های سختی که سهم من است...