yalda_haghverdi
writer
و هو بکل شی علیم
یعنی تو از حال دلم خبر داری
در کودکی به جای لالایی درد را در گوشمان زمزمه کردند
ما فرزندان فریب خورده همان آسمانیم که باران را از لب هایمان دریغ کرد
تلخ است لب کارون باشی و تشنه لب
دخترکانمان را به عقد یزیدیان...
این روز ها همه چیز از پس امید معنا می شه
انگار پای گلدونا به جای آب خون ریختیم که اینطوری بوی مرگ می دیم
شبا می شینم گوشه اتاق و فکر می کنم
به لب های خشک دختر بلوچ به شرمندگی پدر به دست های پینه زده کودک کار...
دنیا پر شده از آدم هایی که دروغ های قشنگ شان را به نمایش می گذارند
کاری و می کنند که جلب توجه می کند
حرفی و می زنند که بیشتر طرفدار دارد
لباسی و می پوشند که به دید بقیه خوش تر است
زیرا که این مردم با چشم...
ادمی همیشه محدود به زمان است
اما کتاب تنها معجزه ایست که در گذشته از اینده سخن می گوید .
یلدا حقوردی
بیاید فرض کنیم ...
• دختری هستیم در حسرت استودیو که آرزویش در شعله های آبی سوخت .
• فرض کنیم دختر وزنه برداری هستیم...
با تلاش های بی پایان برای موفقیته امروز
که بعد از هزاران اشک و خنده و ایستادن پس از هر شکست بازیگری تمامش را زیر...
پارت 2
من این همه تب و امپول و درد و تحمل نکردم که اخرش بشم دلیل خدا رو شکر کردن بقیه
ام اس پایان من نبود ام اس زندگیمو عوض کرد درد داشت سخت بود ولی خیلی چیزا یادم داد
اولیشم قوی بودنه قبل از این که ام اس...
پارت 1
لرزش دستام تشدید شده بود چشمام دو دو می زد .
کلمات رو صفحه مانیتور می رقصیدند و مقنعه رو سرم سنگینی می کرد
سعی می کردم نفس عمیق بکشم و به کارم ادامه بدم
کلافه و عصبی شده بودم فکر می کردم چندتا حشره رو گردنم راه...
حرف بزن
+چی بگم
مثلا بگو خوبی ؟
بعد من بگم نه
و تمام حرف های تو سرم و فریاد بزنم .
یلدا حقوردی
تو باختی !!
می دونی چرا ؟
نه ؟!
تو تشنه موفقیت مطلق بودی انقدر که از باختن می ترسیدی
همین که ترسیدی
شروع کردی به باختن
بعد هر باخت بیشتر می ترسیدی
خود تو می دیدی که هرگز به اون جایگاهی که می خواستی نمی رسی
بدون فکر الکی...
همیشه نداشتن چیزایی که هیچوقت نداشتیمشان خیلی راحت تره تا چیزایی که یک زمانی داشتیمشان
ولی تو دوست داشته شدن قضیه خیلی فرق می کنه
وقتی یکی دوست داشته و محبتش ، توجه اش همه چیز حتی زمان کوتاهی مال تو بوده قابل تحمل تر از این که هیچوقت کسی...
یک قدم به جلو
یک قدم به عقب
سرگردانی ..؟
نام ندارد !
شاید تاریک ترین نقطه جهان ...
پای ماندن ندارد
مادری که جانش را به خون کشیدن
دخترکانی که در پی فردا
آزادی را میان خون نوشتند
خمپاره ی هراس ، رویاهایشان را تکه تکه کرد
پرواز ......
اولش به خودت می گی دیگه بسه باید فراموشش کنم
فکر می کنی اگر برای اخرین بار یکی یکی خاطرات و از همون اول مرور کنی فراموشش می کنی
ولی سر هر خاطره به یک سری چرا می خوری
هی به خودت می گی چرا ؟
چرا دوسم نداشت ؟...
من ۱۷ سالگیت مبارک ...
من به آفتاب گردان شبیهم
در تاریک ترین روز ها در پی نورم
حتی وقتی که سرم پر از دانه های سیاهه
من چون رویاهایم اوج گرفتم
پشت به تمام ستاره های شب
تا برسم به صبحی که تنها از خورشید طلب نور می کرد ...
توضیح دادن نشانه ی ضعف است..!
هنگامی که ساعت ها وقت می گذاری برای توضیح دادن به آدمی که هیچ فهمی از حرف هایت ندارد
مثل این می ماند که پرواز را برای ماهی توضیح دهی
در آخر برایت از ناممکن بودنش میگه
ادمها هم همینطورند
مهم نیست چقدر تلاش...
فردای روزی که باهاش تموم کردی
تصور می کنی گذشته و از ذهنت پاک کردی
به خاطرات فکر نمی کنی...
لبخند می زنی...
به زندگیت می رسی...
رو اهدافت تمرکز می کنی...
اما یواش یواش احساس می کنی یک حفره تو خالی داخل قلبت به وجود اومده که مدام بزرگ...
من از این که اون دختری باشم که بقیه معیار های دخترونگی هاشو تعیین کردن متنفرم
من عاشق خراب کردن تصور های بقیه راجب دختر بودنم
من ساعت ها نمیشینم لاک ناخون هامو فوت کنم و یک کمد پر از وسایل ارایشی ندارم
عوضش انقد کتاب دارم که یک کمد...
ایراد همه ی ما اینه فکر می کنیم خیلی وقت داریم
برای این که کارهامون و انجام بدیم
حالا وقت هست بگم دوسش دارم ...
حالا بعدا تلاش می کنم ...
و ...
بعد ناگهان به خودمون میایم سالها گذشته
و ما هنوز شروع ام نکردیم
یک حفره تاریک توی...
دوست نداشت با کسی صحبت کنه
انگار که اسیر عجیب ترین حس دنیا شده بود
تمام مدت ته کلاس می نشست و داخل دفترش طراحی می کرد
چند باری طرح هاشو نگاه کرده بودم همه اشون پرتره ای از دختری مو فرفری بود
یک بار می خندید یک بار چشمان...
بهار حالش خوبه
عطر میزنه
لباسای رنگی قشنگ میپوشه
همونطور که یواشکی قاصدک فوت میکنه
زمستون و ارزو میکنه
و ناگهان میزنه زیر گریه
تازه میفهمی بهار غمگین تر از پاییزه . ..
انقدر به اخرش فکر نکن
اخرش که چی ؟
ته تهش مرگ دیگه !!
همیشه ترسیدیم
از گفتن و نه شنیدن
از خواستن و نشدن
از رفتن و نرسیدن
از ارزو و براورده نشدن
انسان می دونه اخر زندگی مرگه ولی بازم تلاش می کنه !
می خنده ...
گریه...
من به بی رحمی حادثه های زندگی اعتقاد دارم این که اتفاق میوفتن تا بهم بزنن تمام معادله هات رو
تو یک حادثه بودی از اون جنس هایی که نه میشه گفت تلخ نه شیرین !
مثل وقت هایی که پرستار بخش رو به روت وایمیسته و میگه خدا و...
نوشتن عادی نیست...
کسی شروع به نوشتن می کند که بر لبهٔ پرتگاه نغمهٔ مهر سر دهد ...
کسی شروع به نوشتن می کند که بی بال رویای پرواز دارد...
کسی که لب سخنش را با نخ اجبار دوختند و حال قلم سکوتش را فریاد می کند...!
یلدا حقوردی
خیلی وقت بود ؛ که حال و هوای روز هایش خاکستری بود .
تمام عواطف و احساساتش را درست در میان جیغ و فریاد های سوختم سوختمش در آخرین روز زندگی اش جا گذاشت .
حال قدم زدن در خیابان امری دردناک بود همان جایی که در مقابل نگاه های...