در جادهٔ پاییزی جوانی گام بر می دارم ...
برق غرور در چشمانم می درخشد و با نوای رویاهای شیرین می رقصم
گوش هایم از شنیدن درست و غلط های مکرر اطرافیان به درد امده است و تظاهر می کنم به فهمیدن !
در رویاهایم سینه سپر می کنم و در میدان جوانی مبارزه می کنم با تمام راستی هایی که معلوم نیست چه کسی درست بودنشان را تعیین کرده است ...
پرواز را برایم دیکته کرده اند و من عشق سقوط را در دل می پرورانم ...
اما یادگرفتم ، سازگاری با روز های سختی که سهم من است ...
جوانیم را بلند پروازانه می گذرانم و تلخی هارا در سیلاب پشت چشمانم غرق می کنم و به یاد خوشی های کوچک مستانه می خندم ...
گاهی می بازم به اجبار های تحمیلی ! اما بر روی صحنه نمایش نقاب شجاعت می زنم و تظاهر می کنم به من نبودن تا سنگینی باید هایشان کمتر باشد ...
ولی در دخمه تنهایی ام رنگ امید بر دیوار می زنم و می دانم که می سازم روزی را که من بودن ، بد نباشد !
ZibaMatn.IR