پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از لمس سرانگشتان دستان توست که بهار در من شکوفه می زند...
سنگین شده ام و سرشار از اشک هایی که دیگر نه گونه هایم را خیس می کند و نه رد شوری اش دور لب هایم را اما وزنش با رد شدن از دریچه های کبود قلبم با خنجری به دست تا اعماق هستی می کشاندم...