شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
سنگین شده ام و سرشار از اشک هایی که دیگر نه گونه هایم را خیس می کند و نه رد شوری اش دور لب هایم را اما وزنش با رد شدن از دریچه های کبود قلبم با خنجری به دست تا اعماق هستی می کشاندم...
خورشید هر صبح یادآور این نکته است که میشود از اعماق تاریکی ، دوباره طلوع کرد .....
میساختم با دست خود کاشانه احساس توهرچند در اعماق جان یک کاخ ویران بوده ام...
چه داری در اعماق چشمانتکه این چنین مرا به اسارت میبرد ️...
آرام جان ...با تمام وجود از اعماق قلب و برای همیشگی هایم میخواهمت...
دوستت دارم و با خیالی از تو خواهم مرد.دفن خواهم شد.در جایی که نشانش را نمی دانم...! و سال ها بعد شاید کسانی باشند که از سر اتفاق در اعماق زمین یا تکه ای از یک شهر سوخته مشتی خاک خواهند یافت!که بوی عشق میدهد......