پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نمیدونم حرفمون کی به اینجا رسیدکه بی بی واسم از ساعت و رادیویی که از پدربزرگ خدابیامرزم به یادگار مونده گفتگفت،دختر جانماینا فقط یادگاریای به جامونده از آقاجونت نیستنحالت غم زده ی چشماش رو دیدمو با همون ابروهای درهمش برام گفت جاش خیلی خیلی خالیهو باارزش ترین و گران بهاترینای زندگی من شدن همین چند تیکه وسیلهیعنی هر آدمی یه چیز باارزش تو زندگیش داره که هم باهاش میخندههم گریه میکنهرفتم تو فکر وقتی دستای تو با ارزش ترین ،زندگی...
نگاه سرد بی بی را فقط یک شاه می فهمدغم چشمان یک زن را دلی آگاه می فهمدتو در آغوش تنهایی و من افتاده از چشمتهمیشه سرنگونی را طناب چاه می فهمدشبیه بغض زرتشتم میان دفتر نیچهشرار سرخ آتش را گداز آه می فهمدپُرم از زخم تنهایی اسیر چنگ مهتابمکه گرگ و زوزه هایش را هلال ماه می فهمدبه جمهوری قلبت تا همیشه رای خواهم داددموکراسی جنگل را فقط روباه می فهمد... ارس آرامی...