کاج هایِ سپیدپوش صدایِ قیل و قال کلاغ ها مرا به خود می آورد از جا می پرم، گویی صد سالی به خواب رفته بودم نگاهم میفتد به بسته یِ سرترالینِ رویِ میز با خود کلنجار می روم که کُلِ بسته را یک جا سر ریز کنم در حلقم و...
تو که باشی زمستان زیباترین فصل تقویم می شود و شب را هیچ حاجتی به صبح نیست