پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در سفر عشق تنی بی سرمدر ره عشق آن سر بی پیکرمآتش عشقت به تنم می زندسوختم از تنت تبت می پزددر سفر عشق نباشد پایانهمسفر عشق ندارد سامانگفتم ای عشق بیا همسفرمبی تو عمریست که من دربدرمزیر باران دل شد پریشانکرد پیرم غم ها از هجرانمنم لیلاتر از لیلای مجنونمرا پیدا کن از دریای پر خوننباشم روز و شب معنا نداردمن آن موجم که ساحل را ندارد...
دست من نیست تویی هم نفسمدست من نیست تویی همسفرم ماه من حضرت زیبای جهاندست من نیست تویی ، در نظرم...
قصه ای تلخ تراز قصه من هست آیا؟نیمه راه رها کرده مرا همسفرم...!...