پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
در این جنگل پر از شور و عشق و جنونبشنو نغمه ی دل، نغمه ی عشق و رها...
رها در این تاریکی، به دنبالِ تو می گردد تا در پرتوِ نورِ تو، رستگاریِ خویش را بجوید...
می خواهم رها بشوماز این پیله ای کههیچ امیدی به پروانه شدنش نیست...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
بچه هایش رابه دریای اعتماد رها کردماهی...
این شب عجب طولانی است!ساعت ها تا صبح مانده است!و شاید سالها...!استخوان هایم از سرمای یخ آلود این هوای آلوده بی حس شده اند.و دنیا شبیه هیولای قصه ی مادربزگ شده است...دیگر وقت آن شده که بیایی!می خواهم برای همیشه و شاید تا ابددر آغوشت رها شوم.باید بیایی!من از شب...از این شب طولانیاز این هوای آلودهاز این دنیا پلیدمی ترسم!وقت آن است که بیایی!آغوشت را عجب طلبکارم......بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
ندانستی دَهَن لقّ است و مویت را رها کردیبه هر سمتی که ممکن شد رسانده باد ، بویت را...
رهایم کن.. بگذار ب همان حال بی حس همیشگی ام برسم.. کمی در بی خیالی ام سفر کنم... و با خونسردی از کنارت بگذرم... مرا رها کن... بگذار همان همیشگی باشم... نویسنده: vafa \وفا\...
و منآن رهای سرکشم که جادوی لبخندت ماندنی ام کرد...!...
همانند برگ های پاییز رها شو و خود را به باد زمانه بسپر ......
مینشینم و به هرآنچه که پشت سرم میگذرد لبخند میزنم!برای هیچکدام از فکر ها و حرف های پوچ و بیهوده ای که دیگران راجبم تصور میکنند و میگویند تره ای خرد نمیکنم!خودم را از این جهان و روزمرگی های مضحکش دور میکنم و مانند نخل هایی که باد شاخه هایش را به آغوش میکشد رها میشوم!من به دنبال مسیری براے رسیدن به آزادی و خوشبختی هستم نه جاده ای که انتهایش به زندان دیگران ختم میشود!...
گیسوانتهمانند تار های گیتارشهری را به ساز خود میرقصاندچشمانِ گیرایتهمانند خنجری تیزقلبشکسته ام رامیشکافدمن عاشقی گناهکارمبیا و مرا از این قفس کهنه آزاد کنتا رها شوم...
بودن های نصفه و نیمه ادمها به هیچ دردتان نمیخورد!خودتان را گرفتار همچین افرادی نکنید!همانها که نه میشود گفت دارینشان و نه میشود گفت ندارینشان!همان ها که تنها شما را از کسانی که واقعا دوستتان دارند دور میکنند!و در اخر با یک جمله ی "لیاقت تو بهتر از من است"رهایتان میکنند و خطایشان را توجیه!و شما میمانید و ادم هایی که به خاطر وجود انها درکنارتان و دوست داشتنشان ،از خود رهانده اید و جز تنهایی راهی برای خود نگذاشته اید!...
حالِ خوبت رابه هیچ چیزبه هیچ کسبه هیچ اتفاقیبه هیچ آمدنیگره نزن...نگذار آدمها درگیرت کنندنگذار هر اتفاقی پابندت کند به آن چیزی که سهم تو نیست و برای تو نبوده...رها باشحال خوبت را به بند بندِ وجودت وصل کنبگذار جایی که هیچکس را نداشتییک "تو" حالت را خوب کندجایی همیشه برای خودت بگذارتمام آمده ها،روزی می روندآن وقت تو می مانی و توخودت را بلد باشهیچکس جز تو،پای تو نمی ماندیاد بگیر که یک تو برای تمام خودت کاف...
رهایت کردم جانم...می شنوی؟؟رهای رها...در میان ِ تمامِ خیالاتی که با تو تجربه کردمتو را رها کردم...حال با روحی آزادبه رویاهایم باز می گردمآنها همیشه با آغوش باز پذیرایم بودند...این آزادی را با جان و دل دوست تر می دارم از انتظار و خیال...اینَک من پا به قلمروی آرزوهایم گذاشتم و این راه سر تا سر عشق است و عشقکه تمامی ندارد......
رفت، به گمانم کسی منتظرش بود که اینگونه مرا زود رها کرد...
چیزی نمی شود با رفتنت...فکر کن دست بچه ای ناگهان؛از چادر مادرش رها شود...گم می شوم،همین!...
زن موسیقی ست...نُت به نُت عشق...سمفونی آرامی کههمه ی تو را می بَرد ...تا مرز بوسه و آغوش...جایی که با هر دوستت دارم...مست می شوی...رها...میان زمین و آسمان ها......
ماهی را رها کناین نوازش بی آب یعنی مرگعلی گلشاهی (ورژیرا)...
.گر سر برود فدای پایتدست از تو نمی کنم رها من ️️️...
راستش به این باور رسیده ام که تصمیم هایی است برای نگرفتن!گاهی باید خود را رها کرد از همه دلهره ها،و بی هیچ تعللی خود راسپرد به دست آنکه هیچ گاه رهایت نکرده است،هیچ گاه رهایت نمی کند!...
میخواهم دختری داشته باشم تا برایش دنیایی بدون ترس ترسیم کنم...میخواهم دنیای او و نسل دخترانگی اش،هیچ دلهره ای نداشته باشد برای دوست داشته نشدن و قضاوت شدن...می خواهم روحی آزاد و رها داشته باشد و آب در دلِ لحظه های شادش تکان نخورد.دوست دارم دختری داشته باشم تا آبی ترین آرامش ها را در مُشتش گره بزنم تا مانند نسل ما،نگران ِ نگاهِ هیچ هرزه چشمی نباشد و به معنای واقعی دخترانگی کند!...
کاش ..آنقدر سبک بودمتا همسفرِ بادرها شومبه سویِ تو ......
گر سر برود فدای پایتدست از تو نمی کنم رها من!️️️...
من رها گشته در خودادغام گشته درتواز من تا توراه گریز نمانده است....
بوسه میزنم بر دست های مردی که هیچ گاه دستهایم را رها نکرد!همسر عزیزم روزت مبارک...
Rest your mind Calm your heart Free your soul به ذهنت استراحت بده. قلبت رو آرام کن و روحت رو رها کن....
گاهیبایدرهاکنیوبروی!مثلمادرموسیاگرصلاحباشدخدابَرشمیگرداند...!...
ما را به خود کردی رها شرمی نکردی از خدااکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده...
گفت: «عشق نه، بیا تا همیشه دوست بمانیم»دستش را رها کردم گفتم:«ببخشید ما به کسی که برایش ،روزی چندبار از درون فرو میریزیمدوست نمی گوییم...»...
روزی رهامیشوم زین بند این روزگار...زین خنده های ضجه وار لبخندروزگار...چندی دیگرکه میروم...به طعنه خواهم خندید...به این بازی دروغین هنرمند روزگار...چندیست اسیریم دراین قاب و این نقاب...غافل که به بندمیشود...دلبندروزگار..ازگریه ی نخستین هر طفل نو ورود...پیداست که تلخ مزه است.. این قندروزگار!...
بیا و با تابش ماه نگاهتشب هایم را از تاریکیرها کن و جانم را... به نور نگاهت پیوند بزن....
مهربانی گرچه آیین قشنگیست امامهربان باشی رهایت می کنند......
ما را شکست خوردهما را با اشکهایمان رها کردند و رفتند و از آن روز بود که مابخشیدن را از یاد بردیم ......
به همین نگفتم هات ادامه بدهبه نبودن هاتبه دوستم نداشتن هاتبه نگرفتنِ دستمبه جواب ندادنِ پیام هابه سرسری حرف زدن هاتچون مننمی تونم از دوست داشتنت دست بکشمو اشکالِ کار همین جاستکه دلت قرصه از همیشه بودنماما چه کنمکه بی رحم بودن رو بلد نیستمتظاهر به دوست نداشتنت رو یاد نگرفتمرفتنو بلد نشدممن فقط بلدم دوسِت داشته باشم.....ای کاش خدا کاری برام بکنهکه یا از این عشق رها بشمیا دوسم داشته باشی......
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقه ها دارد رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را ....
نمی دانم چه بر سر قلبم آمدهکه مرا رها می کندتا به تو برسد......
ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﮔﻮیی ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﯿﻢ !ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ،ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ ،ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ... ،ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ...ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﺒﻨﺪﯾﻢ ،ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩ ...ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﯾﻡ ...ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ...ﺷﺎﯾﺪ ، فرصتی نیست تا ﻋﮑﺴﯽ ﺷﻮیم ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯼ ماﻥ ﮐﻨﻨﺪ!اصلا گاهی باید نرسید ... اصلا قرار نیست به همه آرزوها رسید گاهی نرسیدن ،نداشتن ،تو را عاشق تر میکند ....ومفهوم زندگی چیزی جز عشق نیست ...
دست هایتسرنوشت من استرهایشان نمی کنم...
شبیه قاصدک هایرها در دشت میدانم...لبت بر باد خواهد دادروزی دودمانم را !!!...
رفتنت نامردیِ محض بود...رها کردنم،آخرِ بی معرفتی بود...اما بزرگترین حسنی که داشتاین بود که فهمیدمبعد از تو هم میشه زندگی کردمیشه نمردمیشه نفس کشیدسخت بود امامیشه تحمل کرد...فکر می کردم با رفتنت، بمیرمخدا خیلی بزرگ بود که کمکم کردالان بیشتر به خدا نزدیکمدستم تو دستاشهحضورش تو زندگیم پر رنگ ترهفقط خواستم بهت بگم:من بدونِ تو هم تونستم...از بی وفاییِ تو رد شدمهنوز درد دارم اما اونم خوب میشه...تا خدا هست، میشه هر...
سه گروه راهرگز فراموش نکن :آنها که در شرایط دشوار کمکت کردندآنها که در شرایط دشوار رهایت کردندآنها که در شرایط دشوار قرارت دادند....
You came to me,Was like a dreamBut maybe its time I let you goبه سمت من اومدى مثل یه رویااما شاید الان وقتش باشه که تو رو رها کنم...
ناجی قلب ترک خورده منصدا بزن مراکه شایدطنین صدای تو مرا از این ظلمت رها سازد...
قصه ای تلخ تراز قصه من هست آیا؟نیمه راه رها کرده مرا همسفرم...!...
معنای زنده بودن من با تو بودن استنزدیک / دور/ سیر / گرسنه/ رها/ اسیر/ دلتنگ/ شاد ......
گاهی باید رها کرد /باید نداشت/ باید نخواست / باید گریخت از انتظاراتی که آدم را پیر میکند و دردهایی که آدم را شکسته می کند......
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هممن و تو کوه شدیم و نمی رسیم به همبیا شویم چو خاکستری رها در بادمن و تو را برساند مگر نسیم به هم.....
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با منگر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارمکه دیده بر گشودم به کنج تنگنا مننه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کسچو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… منز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی، به یاد آشنا منز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟ستاره...
عشق چه ارزشی داردوقتی کسی رادرست زمانی کهبیشتر از همیشه به تو نیاز داردرها کنی ؟...
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دلچو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها منز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی به یاد آشنا منستارهها نهفتم در آسمان ابریدلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من......