سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بیا که شرح دلم را تو پر ثمر باشی عبور ثانیه ها را تو رهگذر باشیببین تمام نشد خاطرات ما دیگر همیشه اول هر بیت در نظر باشیتمام زندگیم شب به شب به تکرار است بیا که شعرِ نمایان این اثر باشیببین نگاه تو ترکم نکرد در خوابم چگونه بال زنم تا تو هم سفر باشیجواب هرچه معماست در نگاهت بود بیا که در دل عاشق تو چون شِکر باشیاگر که فاصله ای هست در شبی بلند بیا بمان تو کنارم که تا سحر باشی...
دست من نیست تویی هم نفسمدست من نیست تویی همسفرم ماه من حضرت زیبای جهاندست من نیست تویی ، در نظرم...
فردایی که داریامان از چشم زیبایی که داریفغان از موج دریایی که داریبخوان با نغمه شوریده خودبرایم انچه از نایی که داریبگیران شعله شعله خرمنم رابه ترفند تماشائی که داریتمام کوچه می رقصد گمانمبه گیسوی چلیپایی که دارینمیدانم تو هم میدانی؟ یا نهدلاشوبم از امایی که داریخیابان در خیابان قصه ات رابخوان با بغض تنهایی که داریهمین امروز شاید وقت تنگستبگو از هرچه فردایی که داریمرا یکبار دیگر همسفر باش!تو آهو بره ب...
پاندای بزرگ پرسید: کدومش مهمتره، سفر یا مقصد؟اژدهای کوچک جواب داد: همسفر_جیمز نوربری_ پاندای بزرگ و اژدهای کوچک...
زنجیر به پایت نبندتو پیش تر هاهمسفر او شده بودی...!! (فروغ گودرزی)...
ای یار همسفر توأم تا جان به تن دارم...
باز رسید پاییزجدا شدی تو از منمثل برگ یه شاخه مثل گل بهارهنوازش باد ، آمد سراغ تودست نسیم برای بردنتبا باد همسفر شدندبی آنکه بگویم حرفیدست به دست تو سپردبه خیال آشنایی تو از من جدا شدیتو مرا به دست تقدیر سپردی وخودت با باد همسفر شدیرعنا ابراهیمی فرد...
همواره تو در سردَر خاطر هستییک همسفر شهیر و نادر هستیهرگز تو گمان مبر که رفتی از یاددر خاطر ما تو حیُّ و حاضر هستیبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
حال دلم خوب نیست...منم و یک فنجان چای تکیه داده ام ...به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...چند بیتی شعر سروده اماز برق چشمانش...از سکوت پر از رضایتش...صدای کلاغ های سرگردانبر فراز آسمان خانهخبر از اتفاق غریبی می داد.اتفاق افتاد...آن هم چه افتادنی...همسفر در راه ماند...من ماندم و هزاران راه نرفته..... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
وقتی یه همسفر خوب داشته باشیدیگه دنبال رسیدن به مقصد نیستیدنبال طولانی ترین جاده های دنیا میگردی ..جاده هایی که تموم شدن رو بهشون یاد نداده باشند....
هر شب از عشق نشان و خبری می آیددر دل ظلمت هر شب قمری می آیدچشم عاشق نتوانست بر هم بزندبه امیدی که دوباره سحری می آیدشب تاریک گذر کرد و سحر باز آمدباز بر قلب پر از غم شرری می آیدحال امروز گذشت و ره دیروز گرفتشاید از جانب جانان خبری می آیدشب مهتاب شد و ولوله ای برپا شدکز دل خاطره ها همسفری می آید...
این خانه غریبی را بیگانه نمی فهمدمانند جنونی که دیوانه نمی فهمدهر همسفر و همراه، همراز و رفیقم نیستدرد دل شیدا را، هر شانه نمی فهمدشمعی که تا فردا، حتی اثر از آن نیستاندوه شب او را، پروانه نمی فهمدآنی که چنین جام بی ظرفیتی بشکستمستی ست که شٵن هر پیمانه نمی فهمدیک لرزش دیگر ماند، تا قصه ی آوارمدردا ! گسل چشمت، ویرانه نمی فهمدای دل! چه امیدی بر درک غم خود داریوقتی که زبانت را، هم خانه نمی فهمد...
خورشیدِ چشمان تو با من همسفر بودتاریکی از غوغایت امشب باخبر بودوقتی که در پای کلاسِ تو نشستمفهمیدم استادِ من استادِ هنر بودفانوسِ چشمان تو در دستِ نگاهتروشنگر این سنگلاخِ پر خطر بودبا تو درختِ میوه ی من در زمستانهر لحظه اش سرسبز، حتی پرثمر بودای ماهی کوچک کنار تو دراین تُنگاین چند قطره آب، دریای خزر بود...
سینه ی آسمان پر از تقدیر استای رفیقان همسفروفا بیاموزید ......
تو آه منی اشتباه منی؛ چگونه هنوز از تو میگویمتو همسفر نیمه راه منی؛ چگونه هنوز از تو میگویم؟!پناه منی تکیه گاه منی؛ که زمزمه ات مانده در گوشمگناه منی بی گناه منی! که بار غمت مانده بر دوشم…...
تو را باید کمی بیشتر دوست داشتکمی بیشتر از یک همراهکمی بیشتر از یک همسفرکمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!تو را باید...اندازه تمام دلشوره هایتاندازه اعتماد کردن اتتو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج می زندبا تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشتتو را باید همانند یک هوای ابرییک شب بارانییک آهنگ قدیمییک شعر تمام نشدنیهمانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسویهمانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!تو را باید هنگامی که...
پدر جانم همسفر مهربان روزهای کودکی ام! چه عاشقانه در کنارت بزرگ شدم جوانی ات را برای بزرگ شدن من صرف کردی دستان پر مهرت را می بوسم و روزهای خوش همراه با سلامتی برای شما آرزو دارم عاشقانه دوستت دارم تولدت مبارک عزیزترینم...
بهمن ماهی که باشی میشی یه آدم خاص میشی کسی که حسش نابه عشقش نابه بهمن ماهی که باشی میشی یه آدم ناب میشی کسی که بودنش یه هدیس برای بقیه بهمن ماهی که باشی میشی تو تویی که پر از احساسی بهمن ماهی که باشی میشی یه دوست یه همسفر یه عاشق بهمن ماهی جان تولدت مبارک...
بهمن ماهی که باشی، میشی یه آدم خاص !میشی کسی که حسش نابهعشقش نابهبهمن ماهی که باشی میشی یه آدم ناب !میشی کسی که بودنش یه هدیه ست برای بقیهبهمن ماهی که باشی میشی تو!تویی که پر از احساسیبهمن ماهی که باشی میشی یه دوستیه همسفریه عاشقیه عاشق واقعییه همسفر واقعییه دوست واقعی...
یک جرعه خورشید مهمانم کن ای صبحمرا زنده گردان جاری کن به یک خوشه بارانبر خوان شعر، مهمانم کنای عشق هدیه کن دامنی از غزل راو با بالهای قلم همسفر کنسحر هدیه آورد نفس های ناب تراو بر جان من تربت پاکلالهو در مشت جنگل نفس های من بگشا به رویم دریاز سحرو یک فنجان شبنمِ تازه دم......
به عمر مثنویات با تو زیستم، شاعرو سخت بدرقهات را گریستم، شاعراگر چه در همهجا آسمان همینرنگ است،قبول میکنم، اینجا دل شما تنگ استدرنگ کن که دلم با تو همسفر شدهاستسفر؟ نه، آه... دلم با تو دربهدر شدهاستتو ساده گفتی و من نیز ساده میگویمپیادهام و رفیقی پیاده میجویم .........
تا به امروز هر چه از رفاقت نوشته ام برای او نوشته ام. این یکی را یادم نیست چند سال پیش نوشتم و مناسبتش چه بود:«پرسید فرق بین دوست و رفیق؟ گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار، یک همکلاسی، حتی یک همسایه. گاهی یک همسفر، شاید حتی یک همراه، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه مثلا. دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود. یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد، به روز و ماه و سال نیست، گاهی در یک آن، یک لحظه ...
دلبر بی نشانمبی تو بی آشیانمبی من ای همسفر/ رفته ای بی خبربی تو بی خانمانم...
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولیبا همان یک لحظه عمری بی قرارم کرده ای...
از دورترین فاصله ها به هم رسیدیم و تا اوج بودن با همیمبهای عشق چیست به جز عشقبه هم رسیدن یعنی آغازباهم ماندن یعنی زندگیزندگی با عشق یعنی کامیابیپایان هر رفتن رسیدن استو ما اکنون به نقطهای رسیدهایم که آغاز یک رفتن استدر این آغاز همسفر ما باشید...
زندگیسفر عشق استارزش ما در این سفربه اندازه رنجی ست که می کشیمسلام ای همسفر!سفر زندگی در مسیر افسون مهری ستکه بر دل می نشیندمن و تودر کوچه های پیچ در پیچ سرنوشتبا بیم و امید رویاناکدر اندیشه …...